- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: 2013

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۹۲

این و آن

به هر حال این واقعیتی‌ست که ما مارگزیدگانی هستیم که محکومیم حالا حالاها از ریسمان سیاه و سفید بترسیم. یعنی آن‌چنان خاطرات نحسی از این هشت سال و زمامدارانش در یادمان مانده است که هر چیزی که ذره‌ای شباهت به آن دوران داشته باشد یا گوشه‌ای از نحوست آن را به یادمان بیاورد، نگران‌مان می‌کند.
حالا حکایت این گزارش تلویزیونی پریشب رییس جمهور است که ناخودآگاه مرا یاد مصاحبه‌های حیدری با احمدی‌نژاد می‌انداخت، آن‌جا که حیدری در مقام گلدان روبه‌روی رییس‌جمهور می‌نشست و کاری جز لبخند و سر تکان دادن و پرسیدن سوال‌های بی‌بخار و از پیش تعیین شده نداشت. البته نه این‌که هر دوشان –این مصاحبه و آن مصاحبه‌های احمدی‌نژادی- یک‌جور بوده باشند. تفاوت‌های زیادی هم داشتند. اما گفتم که. ما مارگزیده‌ایم و هر شباهتی می‌تواند به وحشتمان بیندازد. از جمله این‌که این استایل پاچه‌خواری از رییس‌جمهور و بز اخفش بودن مجری‌ها و فقط تایید کردنشان باید ور بیفتد. آخر صدا و سیما کی می‌خواهد آدم شود.
 البته به نظرم این موضوع تا حدی هم به مشاوران رییس‌جمهور برمی‌گردد که باید یاد بگیرند دست‌کم در ظاهر مصاحبه‌ها را طوری برنامه‌ریزی و اداره کنند که شکل چالشی‌تری داشته باشد و حقیقتا بیننده حس کند کسی که آن‌جا نشسته و با رییس‌جمهور صحبت می‌کند، غیر از پاچه‌خواری هنر دیگری هم دارد. مثلا در این صحبت‌ها، اولا روحانی در موضوع سیاست داخلی قسر در رفت و هیچ حرف خاص و جدی‌ای نزد. در مورد مسايل فرهنگی هم که گفت ممنوع‌القلم‌ها را نمی‌دانم به سریع‌القلم تبدیل کردیم و این‌ها، که هم خود رییس‌جمهور، هم آن مجری‌ها و هم خلق دو عالم می‌دانند که حرف راست و درستی نبوده و خلاصی داشته است. نمونه‌های خلاصی‌ش هم زیاد است و اسم آوردن ندارد. در مورد موفقیت‌های ورزشی اخیر و چسباندنش به دولت جدید هم باید گفت ای آقا! حالا گفتیم بابت همه چیز مچکریم. ولی دیگر شما هم فهم مخاطب را دست‌کم نگیر و از این حرف‌های پوپولیستی مدل احمدی‌نژادی نزن. یعنی بگذار امضای انتصاب وزیر جدید ورزش خشک شود، بعد دستاوردهایش را بیاور در ویترین دولت نمایش بده.
البته این‌ها –و نمونه‌های دیگر- را، این‌جا، من در وبلاگم نباید بگویم. باید آن مجری پاچه‌خوار رو‌به‌روی رییس‌جمهور می‌گفت و از همین ابتدای کار پیچ ماجرا را سفت می‌کرد که همه بدانند نشان انحصاری پوپولیسم و حرف‌های بی چرتکه زدن مال شخص شخیص احمدی‌نژاد بوده است و لا غیر. از رییس‌جمهور جدید انتظار نمی‌رود که چنین حرف‌هایی را -حتی در محدود‌ترین سطحش هم- به کار گیرد.

حالا همین‌ها را هم که می‌گویم، ته دلم خوشحالم. یعنی همین که سطح توقعمان از آن خنده‌های کریه و ادبیات لمپنی و حرف‌های پرت و پلا و پر هزینه‌ی احمدی‌نژاد رسیده است به آدم حسابی‌ای مثل روحانی که کمترین کلام غیر واقعی و پوپولیستی را هم در حرف‌هایش برنمی‌تابیم، خودش خیلی است. از سطح انتظارات و توقع‌هامان سخن می‌گویم که بالا رفته و خوب هم هست. مایی که بزرگ‌ترین آرزومان شده بود این‌که رییس‌جمهورمان درست لباس بپوشد، پاکیزه صحبت کند و خلاصه در قد و قواره‌ی رییس‌جمهور ظاهر شود، حالا نشسته‌ایم و چند ایراد شکلی به گفت‌وگوی رییس‌جمهوری می‌گیریم که خدایی‌ش هیچ کدام از سکناتش باعث خجالت و سرشکستگی مردمش نیست. حالا بماند که دستاوردهای واقعی دولت هم در این صد روز کم نبوده است.
خلاصه همه‌ی انتقادها به جای خود. اما یادمان هم نرود از چه گند و سیاهی‌ای جان به در بردیم.

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

شش اشتباه رایج در مورد داوری تجاری بین‌المللی

این یادداشتم را در روزنامه‌ی دنیای اقتصاد از این‌جا بخوانید.

بسیار عجیب است که هنوز اشخاص و شرکت‌هایی هستند که مراودات تجاری بین‌المللی قابل توجهی دارند، اما با داوری و قدرت و اهمیت آن در تنظیم مروادات تجاری و حل و فصل اختلافات آشنا نیستند. در همین سه ماه اخیر، چندین مورد مراجعه از سوی شرکت‌هایی داشتم که به دلیل ناآشنایی با مقوله‌ی داوری تجاری بین‌المللی دچار مشکلات چشمگیری در مراودات تجاری خود شدند. اگرچه بازخوانی و موشکافی دقیق‌تر و موردی هر یک از این پرونده‌ها مجال دیگری را می‌طلبد، اما بیان ساده‌ی برخی از رایج‌ترین اشتباهات در این زمینه می‌تواند به آگاهی بیشتر و پرهیز از چنین رفتارهای زیانباری کمک کند.
اولین اشتباهی که ممکن است در تنظیم یک قرارداد تجاری بین‌المللی رخ دهد، عدم درج شرط داوری است. نمونه‌های متعددی از اختلافات بین‌المللی وجود دارد که در آن، به دلیل عدم وجود شرط داوری در قرارداد، خواهان ناگزیر از پیگیری پرونده در محاکم عمومی کشور خوانده می‌شود که این امر دشواری‌های فراوانی را -هم در مرحله‌ی رسیدگی و هم در مرحله‌ی اجرایی کردن حکم دادگاه- به همراه خواهد داشت. در مراودات تجاری بین‌المللی، تنها روش داوری است که از یک سو امکان رسیدگی سریع و بی‌طرفانه را به اختلاف فراهم می‌آورد و از سوی دیگر، امکان اجرایی کردن احکام آن در قریب به اتفاق کشورهای جهان وجود دارد. به عبارت دیگر، تنها به مدد داوری است که یک طرف می‌تواند دعوای خود را با طرف دیگر در کشوری ثالث و بی‌طرف و بر مبنای قواعد و قوانینی که پیش‌تر به توافق طرفین رسیده است پیگیری نماید و با حکمی که به دست می‌آورد، خواسته و خسارات خود را از محل دارایی‌های خوانده در همان کشور یا هر کشور دیگری، استیفا نماید. قرارداد بین‌المللی‌ای که شرط داوری در آن نباشد، هیچ‌یک از این امکان‌ها را در اختیار متعاملین قرار نمی‌دهد و آن‌ها را –در زمان بروز اختلاف- با دشواری‌های متعددی مواجه می‌کند.
دومین اشتباه متداول، درج شرط داوری در قرارداد به صورت ناقص و یا غیرصحیح است. شرط داوری –ولو در مجمل‌ترین شکل خود- باید حاوی نکاتی باشد که شرایط مورد توافق طرفین (از جمله سازمان و قواعد داوری و همچنین قانون حاکم) را شفاف نموده باشد. اگرچه حتی با عدم درج این شرایط، اعتبار موافق‌نامه‌ی داوری بر جا است، اما این عدم شفافیت، در زمان بروز اختلاف می‌تواند روند رسیدگی را با اختلال و کندی مواجه کند و مشکلات و دشواری‌های جدیدی را پیش روی طرفین قرار دهد. برای حل این مشکل، روال معمول سازمان‌های داوری این است که نمونه‌ی استانداردی از شرط داوری را پیشنهاد می‌دهند تا کاربرانی که قصد ارجاع داوری به آن سازمان را دارند، در زمان انعفاد موافقت‌نامه، آن را به کار گیرند. بنابراین، مناسب‌ترین راهکار این است که طرفین در زمان انعقاد قرارداد، تنها بر سر سازمان داوری توافق کرده و متعاقبا شرط داوری استاندارد آن سازمان را در قرارداد خود وارد نمایند.
سومین اشتباه رایج این است که تصور شود توافق‌نامه‌ی داوری تنها با انعقاد قرارداد رسمی و با امضای طرفین اعتبار خواهد یافت. حال این‌که رویکرد بیشتر سازمان‌های داوری و قوانین کشورها در صدد آسان‌سازی فرایند ورود به داوری بوده و در بسیاری مواقع، هر سندی را (اعم از فیزیکی یا مجازی) که دال بر عزم طرفین برای ورود به فرایند داوری باشد، به عنوان موافقت‌نامه می‌پذیرند. بنابراین و برای مثال، حتی یک مکاتبه‌ی الکترونیکی ساده میان مدیران صاحب امضای شرکت که در آن، یک طرف پیشنهاد داوری را داده و طرف دیگر رد نکرده باشد، می‌تواند به عنوان توافق‌نامه‌ی داوری تلقی شده و یا دست‌کم در مرحله‌ی ارایه‌ی درخواست داوری به دبیرخانه‌ی سازمان داوری مورد پذیرش قرار گیرد. علاوه بر این، باید توجه داشت که حتی اگر قرارداد اصلی –که حاوی شرط داوری است- بی‌اعتبار شناخته شود، توافق داوری می‌تواند همچنان معتبر تلقی شده و برای طرفین الزام‌آور باشد.
چهارمین اشتباه رایج در مورد داوری تجاری بین‌الملل این تصور است که عدم شرکت در فرایند داوری از سوی یکی از طرفین و به اصطلاح بایکوت کردن آن می‌تواند به عقیم ماندن رسیدگی و بی نتیجه بودن آن منجر شود و بنابراین می‌توان از این حربه به عنوان راهی برای ممانعت طرف مقابل از اخذ رای داوری اقدام نمود. این تصور احتمالا درک نادرستی از ماهیت داوطلبانه‌ی داوری است که به واقع جوهره و قدرت داوری را بر توافق طرفین بنا نهاده است. حال این‌که این ماهیت داوطلبانه منحصرا مربوط به زمان انعقاد توافق‌نامه‌ی داوری است و در جریان رسیدگی موضوعیتی ندارد. به عبارت دیگر، اگرچه در زمان انعقاد قرارداد، طرفین برای تنظیم و ورود به توافق داوری از اختیار کامل برخوردار هستند، لیکن به مجرد توافق، داوری جنبه‌ی الزامی گرفته و حتی حق مراجعه به محاکم قضایی نیز از طرفین سلب خواهد شد. به این ترتیب، با وجود توافق معتبر داوری، شرکت یا عدم شرکت هر یک از طرفین در جریان رسیدگی داوری، لطمه‌ای به اعتبار رای داور نخواهد زد و در قطعی بودن و قابلیت اجرای بین‌المللی آن تغییری ایجاد نمی‌کند.
پنجمین تلقی نادرست در مورد داوری تجاری بین‌المللی این است که آرای آن قطعی نبوده و در محاکم داخلی و در مرحله‌ی صدور اجراییه قابل اعتراض و بازبینی خواهد بود. حال این‌که آرای داوری قطعی و لازم‌الاجرا است و پس از صدور، جز در موارد معدودی که شائبه‌های جدی در مورد وجود شرط داوری و یا روند رسیدگی وجود داشته باشد، امکان اعتراض و رسیدگی مجدد را نخواهد داشت. این اشتباه در مورد ماهیت احکام داوری –که معمولا با اشتباه پیشین، یعنی عدم شرکت در فرایند داوری همراه است- سبب می‌شود که گاه یک طرف تمام فرصت‌های قانونی را برای دفاع از دست داده و به انتظار صدور رای داوری و ورود آن به محاکم داخلی بنشیند. حال این‌که ورود احکام داوری بین‌المللی به محاکم داخلی در بیشتر مواقع تنها برای صدور اجراییه است و رسیدگی ماهوی‌ای در کار نخواهد بود. بنابراین، ماهیت قطعی احکام داوری شرایطی را به وجود می‌آورد که در صورت درست بودن روند رسیدگی و طی تشریفات لازم، هیچ امکانی برای بازبینی در آن‌ها وجود نداشته باشد.
ششمین اشتباه رایج که خود می‌تواند منشا بروز هر یک از اشتباه‌های پیشین هم باشد، استفاده از وکلا و کارشناسان حقوقی ناآشنا با داوری برای حضور در این فرایند است. تلقی نادرست در پس این اشتباه این است که فرایند داوری تفاوتی با رسیدگی در دادگاه نداشته و لذا می‌توان از وکلای معمول شرکت که پرونده‌ها را در محاکم داخلی دنبال می‌کنند، برای حضور در فرایند داوری بین‌المللی نیز استفاده کرد. حال این‌که تفاوت‌های بسیاری میان روند رسیدگی در دادگاه و داوری وجود دارد و تنها وکلایی که مشخصا تخصص و دانش لازم را برای حضور در فرایند داوری به دست آورده‌اند و تجربه‌ی کافی نیز در این زمینه دارند، می‌توانند با اطمینان روند رسیدگی داوری را پی بگیرند. رویکرد انتصاب وکلای معمول شرکت به حضور در داوری‌های بین‌المللی، که معمولا با هدف صرفه‌جویی اقتصادی و کاهش هزینه‌های مرتبط با حق‌الوکاله صورت می‌گیرد، در بسیاری مواقع منجر به زیان‌های مالی به مراتب بیشتری برای شرکت می‌شود. در دنیای امروز که هر حیطه‌ای از علوم –از جمله حقوق- تخصصی شده است، ورود غیر تخصصی به حیطه‌هایی نظیر داوری تجاری بین‌الملل می‌تواند ریسک بالایی به همراه داشته باشد. چرا که با توجه به قطعی و غیر قابل تجدید نظر بودن آرای داوری، کاملا محتمل است که یک طرف، حتی با وجود محق بودن در پرونده‌ای، تنها به دلیل ناآشنا بودن وکلا و نمایندگانش با فرایند رسیدگی داوری، نتیجه را به نفع طرف مقابل واگذار کند و در نهایت چاره‌ای جز اجرای رای قطعی داوری نداشته باشد.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

دیروز

یکی دو هفته پیش، اولین پرونده‌ی داوری تجاری داخلی‌ به من ارجاع شد و خلاصه رسما به جمع داوران مرکز داوری اتاق بازرگانی ایران پیوستم. پرونده‌‌های داوری تجارت خارجی البته چندتایی پیش از این داشتم و دارم، اما مانند هر کار دیگری که داخلی‌اش دردسر بیشتری دارد، این‌هم مدتی طول کشید تا به نتیجه برسد که بالاخره رسید.
ظهر وقت رسیدگی‌اش بود. کارم که در اتاق بازرگانی تمام شد، زدم بیرون و همان خیابان فرصت را صاف گرفتم آمدم پایین تا رسیدم به خیابان انقلاب. شروع کردم به پرسه زدن در شلوغی‌های خیابان انقلاب. آفتاب بی‌جان پاییز -که رنگش زرد‌تر از آفتاب فصل‌های دیگر است و خودش می‌داند که من می‌میرم برایش- پهن شده بود در خیابان و همه جا را گرفته بود. مردم، ماشین‌ها، دست‌فروش‌ها و مغازه‌دارها هر کس به کار خودش بود و با شتاب از کنار دیگری می‌گذشت. همیشه عاشق این آشغال فروشی‌های خنزر پنزری کنار خیابان انقلاب بودم و هستم. بیشتر دوست دارم بایستم و وسایل بندازی‌شان را نگاه کنم. از کاغذ یادداشت در سایزهای مختلف گرفته تا اسباب بازی‌های بنجل و ابزارآلاتی که دوزار نمی‌ارزد و هزار چیز دیگر که نمی‌دانم از کجا به عقلشان می‌رسد ممکن است مشتری داشته باشد.
در شلوغی خیابان گم بودم و چه حس خوبی است این گم بودن. مردم را نگاه می‌کردم و گوشم تیز بود که حرف‌ها و صداها را بشنوم. از کنار مردی گذشتم که مقاله و ISI و پایان‌نامه می‌فروخت. از کنار دو  دختر گذشتم که در مورد یک یارویی صحبت می‌کردند که اعتماد به نفس زیادی دارد. مردی که کتاب‌های کمیاب و نایاب می‌فروخت. ۳-۴ پسر تازه دانشجو که معتقد بودند دخترها زیادی پررو شده‌اند و باید آدمشان کرد. از جلوی آرایشگاهی که نوشته بود اصلاح مو به صورت رایگان. از ساندویچی‌های کر و کثیف دور و بر میدان. از بازارچه کتاب. از سی‌دی فروشی‌هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دارند. از همه‌شان گذر کردم و آفتاب زرد پاییز هم همه جا همراهم بود.
یک بابایی از کنارم رد شد و گفت پاسور، پاسور. یک خانمی هم پرسید خیابان اردیبهشت کدام است. آفتاب زرد پاییز بود و شلوغی خیابان انقلاب.
چه راهی طی شد. چه عمری گذشت. قرار بود این‌جا باشم؟ نمی‌دانم. قرار بود این‌کاره باشم؟ نمی‌دانم. راضی‌ام؟ هستم.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲

بی‌بی‌سی یک گزارشی پخش کرد از سرنوشت پناهجویانی که به صورت غیرقانونی عازم استرالیا می‌شوند و در آب‌های اندونزی جانشان را از دست می‌دهند. حالا خود داستان که دردناک است، بماند. اما یک گفت‌وگویی بود در گزارش با پسربچه‌ی ۱۰-۱۱ ساله‌ای به نام آرمین که پدر و مادر و خواهرش، همه در آب غرق شده بودند و او -از میان تمام مسافران قایق- به طور معجزه‌واری جان به در برده بود. مدت‌ها بود چیزی تا این حد دردناک ندیده بودم و این‌طور همه‌ی جانم درد نگرفته بود. نمی‌دانم، شاید چون سن و سالش به عرشیا می‌خورد و خیلی حرف زدنش واقعی بود برایم. گزارشگر می‌گفت که او را منتقل کرده‌اند به یک هتل دوری در نمی‌دانم کجای اندونزی تا زمانی که تکلیفش مشخص شود و کسی از اقوامش بیاید او را برگرداند ایران. به وضوح مشخص بود از این که گزارشگر فارسی‌زبان را دیده است خوشحال شده و کلا از این که فیلمش را می‌گرفتند هیجان داشت. صحبت‌هایش آن‌قدر غم داشت که اصلا نیازی نبود خودش غمی را نمایش دهد. هیجان صحبت کردنش با این غمی که داستانش داشت، یک ملغمه‌ای شده بود که دل و جان آدم را به هم می‌ریخت.
از لحظه‌ی غرق شدن می‌گفت که پدرش آمد او را نجات دهد، اما سرش خورد نمی‌دانم به میخ و رفت زیر آب و دیگر درنیامد. آن لحظه‌ای را گفت که جسد پدر و مادر و خواهرش را به خشکی آوردند و این‌که اول فکر کرده بود این‌ها خواب هستند که چشمشان بسته است. بعد که دید از دهان خواهرش کف می‌آید، فهمید مرده‌اند و گریه‌اش گرفت. بعد همه‌ی این‌ها را -شما تصور کنید که- با یک لحن ماجراجویانه‌ای تعریف می‌کرد، انگار دارد یک داستان پلیسی را که در فیلم دیده است، شرح می‌دهد. بعد که فکر کردم، دیدم اتفاقا بیشترین چیزی هم که در این گزارش دل آدم را می‌لرزاند همین لحن و زبان این بچه بود. بزرگی و باورنکردنی بودن ماجرا و کم بودن سن این بچه که هنوز نمی‌دانست چه بر سرش آمده است. می‌گفت فکر می‌کردیم می‌رویم خارج و عکس می‌فرستیم از خودمان برای این و آن. بعد می‌گفت الان‌ها خواب می‌بینم مادر و خواهرم می‌آیند بهم می‌گویند نگران نباش آرمین، تو برمی‌گردی ایران.
گزارش که تمام شد دیدم نادر سلطان‌پور و آن خانم مجری دیگر هم حالشان دگرگون شده است. اصلا یک وضعی بود. بر باعث و بانی‌اش لعنت.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

این‌همه نازنین


یک استادی هم داشتیم در دانشگاه که همه را به نام نازنین صدا می‌کرد. از این مدل آدم‌ها که توجهشان به دیگران را بزک می‌کنند و چنان جلوی چشم ملت می‌گیرند که آدم حالش بد می‌شود. یک لبخند مصنوعی‌ای هم روی لبش ماسیده بود همیشه و گاهی هم یک شاخه گل رز قرمز می‌گرفت دستش و می‌آمد سر کلاس. مثلا فکر می‌کرد خیلی متفاوت است. سعی می‌کرد نشان ‌دهد به هر دانشجویی به طور خاص و مخصوص خودش توجه دارد که البته این‌طور نبود. یعنی آن‌قدر شگردهایش نخ‌نما و ضایع بود که خیلی زود گندش درمی‌آمد. مثلا اوایل ترم، هر دانشجویی را که سراغش می‌رفت، کنار می‌کشید و در حالی که سعی می‌کرد با آموزه‌های روانشناسانه‌ی الکی تاثیر خارق‌العاده‌ای رویش بگذارد می‌گفت: در این کلاس تو بیشتر از همه مورد نظر من هستی. اصطلاحش این بود که من تو را Select کرده‌ام. آن اولش البته ممکن بود آدم از شنیدن چنین حرفی خرکیف شود و چندی احساس کاردرستی بکند، اما عمر کوتاهی داشت این ماجرا. چرا که خیلی زود هر کس به هر کس دیگری که می‌رسید متوجه می‌شد که دکتر این حرف را به او هم زده است و از دانشجویان سال بالا هم می‌شنیدند که سال‌هاست به آن‌ها هم همین‌ها را می‌گوید و خلاصه معلوم می‌شد استاد همه را select کرده است. البته برای من شخصا بیش از این جمله‌ی بی حاصل که به همه می‌گفت، آن لبخند ماسیده‌اش که هیج حسی را منتقل نمی‌کرد و آن نازنین گفتن‌های تصنعی‌اش روی اعصاب بود. یک بار هم سر کلاس میثم صادقی –از بچه‌های سرتق و کله‌شق- را صدا کرد که نازنین بیا جلو. میثم هم از جایش تکان نخورد و گفت من نازنین نیستم. اسمم میثم صادقی است. هرکس نازنین است، برود جلو. که استاد را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
هنوز هم همین‌طورم. به آدم‌هایی که لبخند را دوخته‌اند روی صورتشان، یا یک سری عبارت‌های محبت‌آمیزی نظیر عزیز و مهربان و این‌ها را ورد زبانشان کرده‌اند و بی هیچ توجهی خیرات می‌کنند و گمانشان این است که در چشم ملت آدم دلنشین و دوست‌داشتنی‌ای به نظر می‌آیند، حس خوبی را درم ایجاد نمی‌کنند. آخر حتی لبخند هم باید دلیلی داشته باشد. باید خودش بیاید، نه این‌که روی صورت ماسیده باشد. آدم سالم باید گاهی اخم کند، گاهی بی تفاوت باشد، گاهی لبخند و خنده و قهقهه بزند و خلاصه هر چیزی را سر جایش خرج کند. با خودم فکر می‌کنم مثلا اگر روزی دوست نزدیکم یا اصلا همسرم همه‌ی دنیا را عزیز و نازنین خطاب کند و بعد مرا هم در خانه با همین الفاظ صدا بزند، یا همان لبخندی را که نثار همه‌ی دنیا می‌کند به من هم بزند، چه حسی خواهم داشت. اصلا حسی خواهم داشت؟ احتمالا چندش.
ژانر آدم‌هایی که سعی می‌کنند با بذل مساوی لبخند و کلمات محبت‌آمیز به تمام دنیا آدم‌های مهربان و محبوبی تلقی شوند، روی اعصابم است. یاد کتاب میرا می‌اندازدم که لبخندها بدون هیچ حسی روی صورت‌ها دوخته شده بود. حکم کلی نیست البته، ولی گاهی هم حس می‌کنم این مهربانی تصنعی و الفاظ قشنگ تکراری که بین همه‌ به مساوات خیرات می‌شود، یک جورهایی جبران ناتوانی‌ آن آدم در برقراری و مدیریت روابط عمیق احساسی در لایه‌های خصوصی‌تر زندگی‌ است. آن‌جا که محبت واقعی و کلام حقیقی نیاز است و دیگر همان فرمول عام جواب نمی‌دهد. نمی‌دانم. گفتم که حکم کلی نیست.

دوباره قیافه‌ی استاد آمد جلوی چشمم با آن گل رز قرمز و نازنین گفتنش. فلان فلان شده.

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۲

سایه، خورش ناردونی و یاد آن سال‌ها

این یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد این‌جا بخوانید.

در جایی از کتاب پیر پرنیان‌اندیش، میلاد عظیمی (همشهری بابلی ما که به همراهی همسرش این کتاب ارزشمند را سامان داده است) از سایه می‌پرسد چطور شد که در همه‌ی عمر و از میان همه جای ایران، فقط یک بار، آن هم در بابل شب شعر برگزار کرد. جواب سایه به این سوال، یک نمی‌دانم توام با تفکر و تحیر است، گویی خودش هم بارها به این موضوع فکر کرده و حالا که دیگر سال‌ها از آن گذشته است، تنها حیرتی به جا مانده است که چطور شد چنین اتفاقی، تنها یک بار، آن‌هم نه در تهران یا رشت –زادگاه خود ایشان- که در بابل رخ داد. سایه البته در ادامه جزییات شیرینی هم از آن روز نقل می‌کند و از جمله به استقبال و تعداد بالای شرکت کنندگان در شب شعر و همچنین به پذیرایی مفصلی که از ایشان شد و به خصوص خورش ناردونی خوشمزه‌ای که به خوردش دادند، اشاره می‌کند.
من که آن سال‌ها نوجوان ۱۲-۱۳ ساله‌ای بودم و به لطف قد کشیدن در خانواده‌ای مانوس با ادبیات و کتاب، عشق به فعالیت‌های فرهنگی و حضور در جمع‌های اینچنینی در در درونم ریشه دوانده بود، آن روز را به خوبی به خاطر می‌آورم. خاصه آن که در آن روز به خصوص، بزرگ‌ترها و برگزار کنندگان مراسم مرا گماشته بودند تا در مقام دستی کوتر (اصطلاحی مازندرانی به معنای کبوتر جلد) در کنار میز سخنرانی آقای سایه حضور داشته باشم و احتیاجات ایشان، نظیر آب خوردن و نگه داشتن میکروفون و امثال این‌ها را برآورده کنم و این‌گونه شد که آن عصر پاییزی سال ۷۳ فرصتی را برایم فراهم آورد که چند ساعتی در چند قدمی سایه –و نزدیک‌تر از هر کسی به او- بنشینم و اگرچه در آن سن و سال بسیاری از صحبت‌هایش را درنمی‌یافتم، اما برخورداری از نفس ایشان را غنیمت بشمارم.
واقعیت این است که شب شعر با حضور آقای ابتهاج، اگرچه اولین و آخرین تجربه‌ی خود ایشان برای برگزاری محفل‌های این‌چنینی بود، اما در تاریخ آن سال‌های بابل، تنها یکی از شب‌های شعر ماندگار و کم‌نظیری بود که بیش و پیش از هر چیز، به همت آقای کیاییان (مدیر فرهیخته‌ی نشر چشمه) و با استفاده از روابطی که ایشان با جمع شعرا و نویسندگان و هنرمندان داشت، برگزار شد. همین آقای کیاییان بود که در آن سال‌ها پای فریدون مشیری نازنین و فرهاد فخرالدینی و شمس لنگرودی و صدیق تعریف و حسن میرعابدینی و آدم‌های صاحب‌نام دیگری را به شهر کوچک ما، بابل باز کرد و امکان آن را فراهم آورد که فرهنگ‌دوستان  بابلی در فضای نسبتا بسته‌ی سال‌های ابتدایی دهه‌ی ۷۰، و در نبود اینترنت و ابزارهایی از این دست، حلقه‌های فرهنگی اینچنینی را سر پا نگه دارند. برای درک اهمیت و دشواری برگزاری چنین شب‌هایی، باید محدودیت‌ها و تنگ‌نظری‌های فرهنگی آن سال‌ها را به یاد آورد و همه‌ی این‌ها را در شهرستانی کوچک و سنتی، نظیر بابل متصور شد. قطب و یک سوی این ماجرا آقای کیاییان بود که با دشواری و نگرانی فراوان آدم‌های بزرگی را گلچین می‌کرد و به شهر پدری‌اش می‌آورد و سوی دیگر این ماجرا جمع اندکی از فرهنگ‌دوستان و علاقمندان بابلی –نظیر پدر اینجانب- بودند که با استفاده از موقعیت و روابط اجرایی‌ای که در سطح شهر داشتند، با تلاش فراوان امکان و تمهیدات لازم را برای برگزاری این جمع‌های سالم فرهنگی فراهم می‌آوردند. این‌که اکنون و پس از گذشت ۲۰ سال، سایه از یادآوری برگزاری چنین محفلی در شهرستانی دور و حضور خود در آن تحیر می‌کند، عجیب نیست؛ چه آن‌ها که یادشان می‌آید آن سال‌ها و سخت‌گیری‌های متداول آن دوران را، سترگی و دشواری این دور هم جمع شدن‌ها را نیک می‌دانند.
نکته‌ی دیگری هم که در صحبت‌های سایه و ذکر خاطره‌اش به بابل جالب است، یادی است که از خورش مرغ ناردونی‌ای بابل کرد. این خورش هم داستانی دارد برای خودش. آن شب و پس از پایان سخنرانی، آقای ابتهاج و همراهانشان و جمعی از فرهنگ‌دوستان بابلی مهمان خانه‌ی کوچک ما شدند و جالب است که خورش مرغ ناردونی‌ای که ایشان ازش صحبت کرد و آوازه‌اش حالا این‌قدر بالا گرفته است، دست‌پخت مادر من بوده است. همان شب، در جمعی که در خانه‌مان به یمن حضور آقای ابتهاج شکل گرفته بود، ایشان مثنوی سماع سوختن خود را –که آن زمان هنوز به چاپ نرسیده بود- برایمان خواند و شیفته‌ترمان کرد و بعد هم مهدی فلاح –خواننده و خطاط سرشناس بابلی- آواز افشاری "در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم" را سر داد. چه شکوهی داشت آن شب‌ها که با کمترین امکانات و زیر انواع تنگ‌نظری‌ها و سخت‌گیری‌های ناروا، چراغ فرهنگ در خانه‌ای، در شهری دور روشن می‌شد.
آن شب، مادرم هم که همیشه از صدای خوشی برخوردار بود، اما زمان و زمانه فرصت پرورش و نمایش این توانایی را از وی دریغ کرده بود، مجالی یافت که به اصرار دوستان و اطرافیان، تصنیف "در این سرای بی‌کسی" خود آقای ابتهاج را برایشان بخواند و مورد تشویق ایشان قرار گیرد. هنوز که هنوز است، گاهی که به آن شب فکر می‌کنم، از آن همه شکوه و افتخار، از تولد و نمو در شهری که امثال حسن کیاییان و مهدی فلاح و بسیاری دیگر را به خود دیده است، از داشتن پدری که همیشه و در هر موقعیتی حرکت‌های فرهنگی را الویت اول خود قرار می‌داد، از مادر خانه‌داری که خورش مرغ ناردونی را به آن خوبی درست می‌کرد و در عین حال با صدایی زیبا تصنیف دشواری از سایه را در کمال درستی و شیوایی از بر می‌خواند، غرق در غرور می‌شوم.
دمشان گرم؛ کارشان درست؛ آن‌ها که در زمانه‌ی عسرت، در کوچه‌پس‌کوچه‌های دور و در خانه‌های کوچک، جمع‌ها و بزم‌های فرهنگی را زنده نگه داشتند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

خانه‌ی سینما پس از بازگشایی

این یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد از این‌جا بخوانید.

از بازگشایی خانه‌ی سینما البته همه خوشحالیم. اما معنایش این نیست که فراموش کنیم این نهاد صنفی مدت‌های مدید، تنها به دلیل پاره‌ای مسایل سلیقه‌ای از حقوق قانونی خود برای فعالیت محروم بوده و زیان‌های قابل توجهی را متحمل شده است. بنابراین همزمان که از گشایش فضای فرهنگی و سیاسی کشور شادان و سرخوش هستیم و از رفع محدودیت‌های سلیقه‌ای استقبال می‌کنیم، باید راه‌های حقوقی برای جبران زیان‌های وارده و نیز پیگیری مسببین وقایعی از این دست را نیز مورد توجه داشته باشیم.
داستان ساده و قابل فهمی در جریان است. قوانین حاکم بر فعالیت نهادهای صنفی از دو سال پیش تا کنون تغییری نکرده است و اصولا در یک جامعه‌ی سالم، قرار هم نیست با تغییر دولت‌ها نحوه‌ی تفسیر و اجرای قوانین تغییر کند. اما شاهد هستیم که با همین قوانین موجود، دو سال پیش خانه‌ی سینما از فعالیت باز ماند و به تعطیلی کشانده شد و حال –باز هم بر اساس همان قوانین- خانه‌ی سینما بازگشایی شده و فعالیت خود را از سر گرفته است. بنابراین ساده‌ترین نتیجه‌ای که از این موضوع می‌توان گرفت، این است که یکی از این اقدام‌ها (تعطیلی دو سال پیش یا بازگشایی فعلی) خلاف قانون بوده و بر اساس تفسیر نادرست یا سلیقه‌ای از قانون صورت گرفته است.
در مناسبات قضایی و اداری، وقتی تصمیم اشتباه یا مغرضانه‌ای رخ می‌دهد، دو موضوع به طور مشخص باید مورد توجه قرار بگیرد. اولین موضوع اصلاح تصمیم نادرست و بازگرداندن آن به مسیر صحیح و دیگری جبران خسارت‌های وارده و پیگرد افراد مسوولی است که اتفاق نادرست ناشی از فعل یا ترک فعل آن‌ها بوده است. ساده‌ترین مثال برای درک موضوع این است که وقتی کسی به اشتباه زندانی می‌شود و مدتی بعد با کشف واقعیت از زندان خلاصی می‌یابد، برای عمر و هزینه‌ای که به ناحق از دست داده است، می‌تواند درخواست غرامت و مجازات افراد دخیل در اشتباه را مطرح کند. مشابه همین مثال، اگر شخص حقوقی یا حقیقی‌ای، در اثر تصمیم نادرستی، مال، امکانات، و یا تجارت خود را برای مدتی از بدهد و یا از حقوق قانونی خود محروم گردد، پس از اصلاح تصمیم نادرست می‌تواند زیان‌های وارد به خود را نیز مطالبه کند.
حال سوال این‌جاست که اگر تصمیم دو سال پیش مبنی بر پلمپ خانه‌ی سینما تصمیم نادرستی بوده –که با بازگشایی چند روز پیش این نهاد این ظن تقویت می‌شود- چه افرادی مسبب اتخاذ چنین تصمیم نادرست بودند و بابت این اشتباه و غرض‌ورزی خود چه هزینه‌ای خواهند پرداخت. ماده‌ی ۵۷۰ قانون مجازات اسلامی تصریح دارد که هر يک از مقامات و مأمورين دولتي که بر خلاف قانون، آزادي شخصي افراد ملت را سلب کند يا آنان را از حقوق مقرر در قانون اساسي محروم نمايد، به مجازات مقرر در قانون (شامل انفصال از خدمت و محروميت از مشاغل دولتي و حبس) ‌محکوم خواهد شد. تصمیمات نادرست فراوانی که در سال‌های اخیر به منافع و آزادی‌های افراد و اصناف مختلف آسیب رساند و به شکلی این افراد را از حقوق قانونی خود محروم کرد، در بسیاری از موارد مصداق این ماده‌ی قانونی بوده و لذا قابل پیگرد می‌باشد. تعطیلی دو ساله‌ی خانه‌ی سینما تنها یکی از این موارد است و شایسته است مدیران این نهاد صنفی تنها به بازگشایی آن دل خوش نکرده و جبران خسارت‌های وارده و محرومیت‌های غیرقانونی حادث شده بر ایشان را نیز پی بگیرند.


پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

شیرآهنکوه مردی از این گونه

شما خواننده‌ی گرامی فکر می‌کنید مرد کیست و مردانگی در چیست؟ برایتان خواهم گفت تا بدانید این چیزها را فقط در کتاب‌ها و افسانه‌ها نمی‌توان یافت. که اگر کمی چشمانمان را باز کنیم، داستان‌های شگرفی از مردانگی خواهیم یافت که در همین دور و برمان جریان دارد. برایتان خواهم گفت خوانندگان عزیز و شما را با ابعاد جدیدی از جوانمردی آشنا خواهم کرد.
کنون ای سخن‌گوی بیدار مغز
یــکی داستــانی بیــارای نغــز
(فردوسی)
تصویری که در زیر مشاهده می‌فرمایید کف ریشی است متعلق به نگارنده که از قریب به شش ماه پیش رس‌اش کشیده شده و جانش در آمده است؛ اما همچنان مرد و مردانه ایستاده و هنوز که هنوز است، وقتی فشارش می‌دهم و ملتمسانه نگاهش می‌کنم، ذره‌ای کف می‌دهد تا از درگاهش به ناامیدی نروم. کف ریشی که ملاحظه می‌فرمایید، باید ماه‌ها پیش بازنشسته می‌شد و این روزها را در کنار خانواده‌اش به استراحت می‌گذراند و کف ریش تازه‌نفس و جوانی جایش را می‌گرفت. ماه‌هاست که هر روز صبح نگارنده به این کف ریش پیر و شریف قول می‌دهد که امروز کف ریش جدیدی خواهد خرید و او را رها خواهد کرد. ماه‌هاست که نگارنده هر روز قولش را یاد می‌برد و صبح فردا که گیج و خوابالود زیر دوش حمام می‌ایستد، چشمش به کف ریش قدیمی می‌افتد که انگار آه می‌کشد و می‌گوید باز هم که کف ریش جدید نگرفته‌ای. می‌ایستم جلوی آینه، قربان صدقه‌اش می‌روم و می‌گویم یک امروز را مردانگی کند و کف بدهد. می‌گویم حتما عصر امروز یادم می‌ماند و یکی جدیدش را می‌گیرم. شش ماه است که همین‌ها را به او می‌گویم و از درگاه پرسخاوتش گدایی کف می‌کنم. کف ریش پیر و شریف هم شش ماه است که از تاریخ بازنشستگی‌اش گذشته، اما همچنان بی کمترین منتی کف می‌دهد.
دیدید؟ می‌بینم که نمی در چشمانتان نشست. حالا این را داشته باشید، می‌خواهم چیز دیگری برایتان بگویم تا جگرتان بسوزد. مرد مردستان دیگری را می‌خواهم پیش چشمانتان بیاورم که یقین کنید دنیا با تمام زشتی‌هایش، هنوز جای خوبی برای زندگی است.
یک ژل پیروکسیکام هم در خانه داشتم که از سه سال پیش، نه تنها رسش کشیده و تمام شده بود، که اساسا از پارسال تاریخ مصرفش هم منقضی شده و از حیز انتفاع ساقط شده بود. یعنی نه تنها دوران خدمتش به سر آمده بود، بلکه حتی سنش هم دیگر اجازه و اقتضای فعالیت را به او نمی‌داد. اما فقط کافی بود جاییتان، مثلا کمر یا بازو یا پاتان درد بگیرد، با همان سن و سالش و با این‌که اصلا نشان نمی‌داد چیزی درونش مانده باشد، فشارش که می‌دادید، یک تفی چیزی می‌کرد که لامصب شفا بود. همان یک چکه که بیرون می‌داد علاج درد بود. بگویم مستجاب‌الدعوه بود. حالا این ژل‌های جدید را خروار خروار هم می‌مالید در موضع درد اثر ندارد. چرا؟ چون آن قدیمی‌ها نفسشان حق بود.
مردانگی‌ش ادامه داشت تا چند ماه پیش که از نشستن‌های مستمر کمرم درد گرفته بود. رفتم درش آوردم که دستی به کمرم بکشد. اما هر چه فشارش دادم، چیزی بیرون نیامد. مرد مردستان ما، پیروکسیکام بزرگ، در خلوت و تنهایی خود جان داده بود و به ملکوت اعلی پیوسته بود. آن‌که شفای درد همه بود، به وقت رفتن، بی آن‌که کسی را خبر کند از جمعمان رفت. اشک کمترین بهایی است که می‌توان بر فقدان مردی و مردانگی‌هایی از این دست ارزانی داشت.
آن پیروکسی را دفن کردند اندر زمین
تــا چو مردم حشر گــردد یوم دیــن
(مثنوی معنوی – با اندکی دخل و تصرف)

هر کجا و در هر حالی که هستیم، به احترام کف ریش‌ها و پمادها و ژل‌هایی که مدت‌هاست تمام شده‌اند، اما وقتی دست محبت به سوی‌شان می‌یازیم و به تضرع فشارشان می‌دهیم، چیزی ازشان بیرون می‌آید، به احترام نوشابه‌ها و رانی‌ها و یخ دربهشت‌هایی که فکر می‌کنیم تمام شده‌اند، اما همیشه یک قلپ کوچک تهشان مانده است، به احترام این‌همه بزرگی و جوانمردی بایستیم و به این مردان مرد سلامی دوباره دهیم.


شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

مردمی که ما هستیم


این داستان هم به نظرم دیگر تکراری و لوث شده است از بس حرفش را زدیم و هیچ‌کس به هیچ‌جایش نگرفت.


این پارچه را اهالی شهید پرور فیروزآباد نوشته و زده‌اند بالای سر در مدرسه‌ای در میبد. اهالی شهید پرور فیروزآباد که لابد آن‌‌قدر سرگرم پرورش شهید بوده‌اند در این سال‌ها که اخلاق و شرافت انسانی را به کل فراموش کردند. این را نوشته‌اند و زده‌اند بالای سر در مدرسه‌ی ابتدایی‌ای، تا اگر بچه‌ی افغانی‌ای توانست از هزار خوان فقر و بدبختی و فلاکت‌های مهاجرت عبور کند و پایش به مدرسه برسد، بداند که همیشه باید مانند توله‌سگ باران خورده‌ای در گوشه خفت کند و یادش نرود که با بقیه فرق دارد. یادش باشد که مردم شهید پرور فیروزآباد و آقایان دشتی و دهقانی لطف کردند و به او که سهمی از کرامت انسانی و حقوق اولیه‌ی زندگی ندارد، تکه‌ی ناچیزی از همین حقوق ساده و بدیهی را صدقه داده‌اند.
اهالی شهید پرور فیروزآباد اما وقتی فرزند خودشان گذارش به آن طرف مرز می‌رسد، انتظار دیگری دارند. که برای نورچشمشان فرش قرمز پهن شود و در دانشگاهی که پذیرش گرفته است امکانات مناسبی برایش فراهم شود و در خیابان که راه می‌رود سرش را بالا بگیرد. به فکرشان هم خطور نمی‌کند که ممکن است در چشم آن شهروند سوییسی و آلمانی و آمریکایی، نورچشم آن‌ها حکم همان تبعه‌ی خارجه (افغان) را داشته باشد که این‌جا تحصیلات ابتدایی را هم ازش دریغ کردند.
فقط یک بار، ۳ سال پیش در محلی که کار می‌کردم، همکارم سر ناهار شوخی‌ای درباره‌ی تروریست بودن ایرانی‌ها با من کرد که ترش کردم و سرم را برگرداندم و گفت‌وگو را ادامه ندادم که بفهمد شوخی نامناسبی بود. تا غروب آن روز ۱۰ بار به بهانه‌های مختلف آمد و عذرخواهی کرد و دوباره سر حرف را باز کرد و توضیح داد که منظوری نداشته و خواسته شوخی کند و اصلا رفت در این فضا که بشر کلا تروریست است و منظورش از آن شوخی نسنجیده، نه ایرانی‌ها، که اساسا ابنا بشر بوده است و این‌ها. ۱۰ بار آمد عذرخواهی کرد تا از دلم دربیاورد که مبادا دردسری برایش درست کنم و شاهدی جمع کنم و به اتهام نژادپرستی شکایتی ازش راه بیندازم.
حالا ما می‌آییم و پارچه می‌زنیم بر سر در مدرسه و روز روشن در بلندگو می‌گویی که مردم و نژادیی را که از قضا بیشتری اشتراکات فرهنگی و زبانی را با ما دارند، شایسته‌ی نشستن در مدرسه‌ای که بچه‌هامان در آن هستند نمی‌دانیم. خیالمان هم البته راحت است که نه آن افغانی فلک‌زده که با هزار ترس و بدبختی توانسته پای خودش را در این مملکت بند کند، توان شکایت از این نژادپرستی خشن را دارد و نه اگر هم شکایتی واصل شود، رسیدگی و عقوبتی در کار خواهد بود.
ما ملتی هستیم که تعریف جدیدی از مفاهیم و روابط انسانی را به دنیا نشان داده‌ایم. هزار هزار فلاکت و بدبختی و تضییع حقوقمان، نظیر آلودگی هوا و گرانی و دروغ‌گویی مسوولان و آمارهای نادرست در رسانه‌ی ملی و گشت ارشاد سر میادین شهر و گزینش‌های غیرمنصفانه در هر اداره‌ای را پذیرفته‌ایم و صدامان هم در اعتراض به آن‌ها درنمی‌آید. نه این‌که اعتراضی نداشته باشیم؛ که زورمان نمی‌رسد اعتراضی کنیم. اما همین ما، خوب بلدیم به وقتش یاد حقوق شهروندی‌مان بیفتیم و پارچه بزنیم و حضور دانش‌آموز افغان را در مدرسه‌ی ابتدایی فلان روستای میبد منافی حقوقمان بدانیم و صدامان را بالا ببریم. چون این‌جا زورمان می‌رسد و خوب می‌دانیم کسی متولی حقوق این افغان بدبخت که با بدترین تحقیر از مدرسه بیرون خواهد شد نخواهد بود. ما کسانی هستیم که حقمان را یک جا خورده‌اند و جبرانش را جای دیگری، بر سر کس دیگری خالی می‌کنیم.

ما همچین آدم‌هایی هستیم. ما اهالی شهیدپرور فیروزآباد هستیم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

بوها مرا می‌کشند

بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند. جدی می‌گویم. ‌یک روز می‌بینید مرده‌ام و روی سنگ قبرم نوشته‌اند شهید راه بو. داستانش را این‌جا گفته‌ام و دیگر سرتان را درد نمی‌آورم.
حالا نکته‌ی جالبش این‌جاست که من از روز تولد تا به حال سینوزیت مزمن هم داشته‌ام و تقریبا نیمی از عمرم را با بینی کیپ و گرفته‌ای گذراندم که بویی را حس نمی‌کرد و وقعی از زندگی نمی‌برد. این یعنی همه‌ی این خاطراتی که با بوها به جانم نشسته است و هر کدامش رشته‌ی قوی‌ای دارد که مرا به خاطره‌ای، آدمی، جایی وصل می‌کند، فقط نیمی از آن چیزی‌ست که می‌توانست باشد. گاهی حسرت آن نیم از دست رفته را می‌خورم و گاهی هم با خودم فکر می‌کنم چه بهتر که چنین شد. دیوانه از مه دور بهتر. معلوم نیست اگر همه‌ی بوها در یادم مانده بود، حالا چه مجنون آشفته‌ای از آب در آمده بودم. گفتم که. بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند و به قول شاملو مرا از این گریزی نیست.
فردا عازم استکهلم هستم. پنج سال پیش دقیقا همین روزها بود که برای اولین بار پایم را در اروپا گذاشتم. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از آن روزی که پسرک گیج و ویجی در فرودگاه آرلاندا روی اولین نیمکت خالی سرراهش نشست و با نگاهی شگفت دنیای جدیدی را نظاره کرد که پیش از آن تنها در تلویزیون دیده بود و وصفش را از دیگران شنیده بود. پنج سال از آن روزها گذشت که هر روز مکاشفه‌ی جدیدی از زندگی بود و حس‌ها و بوهای جدیدی که به جانم می‌ریخت. پنج سال از روزهای هم‌خانگی و زندگی با آن پسرک دیوث پاکستانی گذشت که نصف اجاره‌ی خانه را بهش می‌دادم، اما اتاق بزرگ‌تر را برای خودش برداشته بود و خودش را مالک خانه می‌دانست. پنج سال گذشت از آن اولین معاشرت‌ها با همکلاسی‌های خارجی، از آن همه رودربایستی‌ها و تعارف‌های بی‌حاصل ایرانی که هنوز هم کمی‌شان را با خودم نگاه داشته‌ام و این‌جا و آن‌جا می‌برم. از سختی‌ها و مشکلات زبانی که اگرچه حالا دیگر بسیار کم‌رنگ شده است، اما هنوز هست و دیگر یقین دارم این مقدارش تا پایان عمر هم برطرف نخواهد شد. از دقت کردن به صحبت‌های بچه‌ها و نفهمیدن موضوع آن‌ها. پنج سال گذشت از خندیدن‌های بی‌دلیل، تنها برای همراهی با جمع، بی آن‌که موضوع را دریافته باشم. پنج سال گذشت از آن همه تجربه و یاد گرفتن. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از تجربه‌ی اولین بوسیدن در خیابان، کنار پیاده‌رو، بی دلهره‌ای.
فردا برای شرکت در کنفرانسی عازم استکهلم هستم. اما کیست که نداند کنفرانس بهانه است و من می‌روم تا بو بکشم تمام خاطراتم را. می‌روم تا دوباره روی همان نیمکت در فرودگاه آرلاندا بنشینم و با همان شگفتی مردم را نگاه کنم. می‌روم دور و بر خانه‌ی آن پسر پاکستانی تا حال آن روزهایم را بو بکشم. بوی کاری غذاهایش را که تمام خانه را برمی‌داشت. بوی صابون دستشویی خانه‌اش را. بوی هر چه بود و نبود. می‌روم تا در جای‌جای دانشگاه استکهلم پرسه بزنم، یکی از آن کیک‌ها و کافی‌ها که سرجمع ۱۰ کرون می‌شد، بخرم و همین‌طور راه بروم و هی بوها را فرو دهم. به لاپیس بروم، در یکی از راهروها را باز کنم و ببینم آیا هنوز بوی غذا و سیگار می‌دهد یا نه. بوی ایستگاه‌های مترو، بوی زنی که از بلندگوی مترو می‌گوید nästa، بوی آن رستوران چینی، بوی kebab med bröd، و همه‌ی بوهایی که فراموش کرده‌ام. بوی فروشگاه‌های willey، بوی کنتور گذاشتن و شمردن یک قران دوزار خرج‌های روزانه. می‌روم تا آهنگ‌های آن روزها را در گوش دهم و در همان خیابان‌ها، در همان قطارها و اتوبوس‌ها، پرسه بزنم و بو بکشم.
رضا قاسمی –نویسنده‌ی کتاب همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها- جایی در یکی از مصاحبه‌هایش درباره‌ی داستان‌هایش می‌گوید باید آن‌قدر از اتفاقی فاصله بگیرد تا آن اتفاق دیگر برایش زنده نباشد، یعنی تبدیل به خاطره شده باشد و آن زمان است که می‌تواند از بیرون به آن اتفاق نگاه کند و درباره‌اش چیزی بنویسد. من البته این‌طور نیستم و مدام دوست دارم که خاطرات و اتفاقاتی را که از سرم گذشته است، نشخوار کنم و حتی بهشان سر بزنم و هی باهاشان ور بروم. برای همین، هنوز که هنوز است، وقت‌هایی که ایران –و به خصوص بابل- می‌روم، مدام به جاهای قدیمی‌ای که خاطره‌ای ازشان دارم، سرک می‌کشم و نمی‌گذارم در یادم کهنه شوند. یک جور مرض است دیگر، مثل آدمی که هی با ناخنش ور می‌رود.
اما در مورد خاطرات سوئد، در مورد زندگی یک ساله‌ام در استکهلم، عمد داشتم که زمانی دراز، مثلا همین پنج سال –که در مقیاس مرض من زمانی بسیار طولانی است- آن دور و برها پیدایم نشود و زیاد هم خاطراتش را زیر و رو نکنم. شاید به این دلیل که خاطرات زندگی در آن‌ یک سال به طرز عجیبی برایم خاص بوده است و می‌خواستم همه‌ش جمع شود تا یکدفعه، در همین روزهای آخر آگوست که مصادف است با روزهای اولین ورودم به آن‌جا، همه چیز را دوباره تجربه کنم. هی بو بکشم، هی بو بکشم. می‌خواستم انگار همه‌ی لذت این تجربه خاص را یک‌جا فرو دهم. مثل تخمه کدو خوردن‌های بچگی‌هایم که مغزها را همه در دهانم نگه می‌داشتم و وقتی خوب جمع می‌شد، یکجا فرو می‌دادمش. نگفته بودم برایتان؟
حالا دارم می‌روم آن‌جا. فردا می‌روم. به جز ایران –که همیشه برای رفتنش دلم تاپ‌تاپ می‌زند- یادم نمی‌آید پیش‌تر و برای سفر دیگری چنین هیجانی داشته بوده باشم. شما اگر فردا بتوانید حدود ساعت ۹:۳۰ – ۱۰ صبح خودتان را به فرودگاه آرلاندا برسانید، آدم اسکولی را می‌توانید ببینید که دماغش را مثل سگ آقای پتیبل بالا گرفته است و دارد همه جا را بو می‌کشد و کاری هم به نگاه متعجب مردمی که از کنارش رد می‌شوند ندارد.
اگر هم دیر رسیدید، نگران نشوید. بعد از فرودگاه هم راحت می‌توانید پیدایم کنید. کجا؟ معلوم است دیگر. دور و بر خانه‌ی آن پسر دیوث پاکستانی. این‌ها برنامه‌ی فردای من است.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

تا آن روز خوب برسد

 آخرش یک روز پرواز مستقیمی از میدان حمزه‌کلای بابل به میدان ناسیون ژنو راه خواهد افتاد. یعنی مثل روز برایم روشن است که این اتفاق می‌افتد و دنیا چاره‌ای جز این ندارد که ضرورت چنین امری را بپذیرد. حتی جایش را هم در ذهنم مشخص کرده‌ام که مثلا در میدان اول حمزه‌کلا مسافر سوار کند و تا میدان دوم فرصت داشته باشد که سرعت بگیرد و تیک‌آف کند. بعد همین مسیر جاده کناره را ادامه دهد، از آسمان محمودآباد و چالوس و این‌ها بگذرد و بعد رشت و آستارا را پشت سر بگذارد و دست‌آخر از آسمان آذربایجان از کشور خارج شود. از آن‌جا به بعدش هم که دیگر راهی نیست تا ژنو، از هر مسیری که دلش خواست برود. در مسیر جاده کناره مدام آهنگ "صدام کن ای شمال خوب و سرسبز" شماعی‌زاده را بگذارد و از بالای دریاکنار و خزرشهر که می‌گذرد، یک بوق بنزی مشتی برای همه بچه‌های علاف بابلی بزند.
فکرش را بکنید. صبح به صبح از در خانه بیایم بیرون، قدم بزنم تا میدان حمزه‌کلا و همان‌جا از کیوسک دور میدان، روزنامه‌ای چیزی بخرم و سوار هواپیما شوم که برساندم ژنو. مثل تاکسی‌هایی که دور میدان منتظر مسافر می‌مانند تا پر شوند و حرکت کنند، هواپیما هم آن‌جا منتظر پر شدن باشد. خلبان بایستد کنار هواپیما و داد بزند ژنو ژنو. یک پیرزنی هم سبد به دست بیاید از خلبان بپرسد مه ره تونی سرخرود پیاده هکنی. که خلبان غرغری کند و بگوید برو بالا. بعد نزدیک‌های سرخرود یک نیش‌ترمزی بزند و پیرزن با سبدش بپرد پایین.
در مسیر پرواز جگردمبه بدهند، آش گوشت فرزدی بدهند که آدم جان بگیرد برای یک روز کاری. بعد وقتی رسیدیم ژنو، هواپیما همان دور و بر میدان ناسیون، یک گوشه‌ای پارک کند و منتظرمان بماند تا غروب که برگردیم. غروب باز راننده بایستد دور میدان و داد بزند بابل بابل. یک دختر خوشگل سوییسی بیاید بپرسد va-t-il à babol? و راننده بگوید آره جان، برو بالا. بعد من دیر برسم و بدوم سمت هواپیما و خلبان تو آینه مرا ببیند و نگه دارد که سوار شوم. اخم و تخم کند که ای تو در هکردی؟ (باز تو دیر کردی؟) من هم مزه بریزم برایش که در هکردمه و خر هکردمه. (دیر کردم و خیر کردم.) در پرواز برگشت، که غروب است و آدم خسته‌ی کار، قلیان بدهند با چای نبات. کمال را بگذارند سرمهماندار پرواز برگشت. دوباره نزدیک‌های سرخرود، پیرزن با سبدش ایستاده باشد. سبدش را در هوا تکان دهد و خلبان نگه دارد سوارش کند. پیرزن بیاید بالا. چادرش را سفت پیچیده باشد دورش. دست‌هایش را به هم بمالد و بگوید ای بچا بیه هوا و مه زانودرد شروع بیه. (باز هوا سرد و شد زانودرد من شروع شد.)
خلبان از بلندگو بگوید هنیش جان مار. (بنشین مادرجان.) پیرزن بنشیند کف هواپیما تا خود بابل.
شب که می‌رسیم بابل، هواپیما داخل شهر هم برود. تا شیرخورشید.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

از این اطوارهای مدل گلستان

به نظرم حتی خاص بودن و فیگورهای متفاوت گرفتن هم باید حد و حدودی داشته باشد، ولو این‌که از آدم خیلی بزرگی مثل ابراهیم گلستان سر بزند. یعنی می‌گویم ادا و اطوارهای این‌چنینی، از یک حدی که بگذرد، دیگر شیرینی‌ای ندارد و –برای من دست‌کم- باورپذیر نیست. دست طرف رو می‌شود انگار و آدم حس می‌کند طرف بیش از این که خاص باشد، دارد خاص بودنش را نمایش می‌دهد و بیشتر از این‌که واقعا با چیزی مخالف باشد، می‌خواهد با ابراز مخالفت، تفاوت خودش را با بقیه پررنگ کند. وگرنه مگر می‌شود آدم با هر حرف و نظری مخالف باشد و از هر سوالی که ازش می‌پرسند ایراد بگیرد. یعنی همه‌ی دنیا پرت و پلا می‌گویند و چیزی نمی‌فهمند و فقط اوست که عمق هر چیزی را می‌بیند و نادرستی سوال و نظر دیگران را درمی‌یابد؟
۸-۱۰ سال پیش که کتاب «نوشتن با دوربین» (گفت‌وگوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان) را خواندم، از آن‌همه خرده‌گیری و افاده‌ی گلستان و البته از صبر و پیگیری و ادب جاهد متعجب شدم. شما کتاب را بخوانید. یعنی بگویم سوالی در تمام این کتاب نیست که گلستان بهش ایراد نگرفته و یا با نظر پرسش‌کننده مخالفت نکرده باشد. از همان زمان، در ذهنم این ماند که گلستان، با تمام بزرگی‌اش اساس کارش بر مخالفت است، نه نقد و پاسخ‌گویی مصنفانه. الان هم سال‌هاست که هر جا یادداشت، صحبت یا حدیثی از او منتشر می‌شود، با پیگیری و کنجکاوی دنبال می‌کنم و دیگر تقریبا برایم یقین شده است که جان‌مایه‌ی کلام ایشان بیش‌تر از آن‌که بر رساندن حرف منطقی و مشخصی باشد، بر مخالفت کردن و البته نمایش خاص بودن خودش است. هر چند که شخص ایشان اساسا در این ۲۰-۳۰ سال اخیر تولید و خروجی آن‌چنانی هم نداشته است که جای قضاوت دقیقی از کارهایش به دست دهد. آن‌چه از ایشان بر جا مانده، همان ساخته‌ها و نوشته‌های ده‌ها سال پیش ایشان است که البته هر کدامشان وزنه‌ای هستند برای خودشان، اما مستدام نشدند و دیگر سال‌هاست که جز تکه انداختن و فیگورهای خاص گرفتن و مخالفت کردن، خروجی دیگری از استاد به رویت عام نرسیده است.
حالا چرا این‌ها را گفتم؟ بی‌بی‌سی فارسی آمده به مناسبت ۲۸ مرداد، از ۱۰-۱۲ مورخ و صاحبنظر درباره‌ی کودتای آن روز چیزهایی پرسیده است. در واقع جان سوالش درباره‌ی ماهیت اتفاق‌های چند روز منتهی به بیست و هشتم و قانونی بودن یا نبودن آن‌هاست و این‌که آیا اصلا کودتایی رخ داده است یا خیر. چارچوب حجمی‌ای هم برای پاسخ‌ها مشخص کرده که هر کس حدودا در ۲۰۰ کلمه نظرش را بنویسد. هر کسی چیزی گفته و در موافقت یا مخالفت سخنی بر زبان رانده است. اتفاقا برای خود من جالب بود که مثلا نظر برخی مانند کامران دادخواه را خواندم که اساسا داستان کودتا را نادرست دانست و با دلیل و مدرک حق را به جانب شاه داد و پنبه‌ی مصدق را زد و این‌ها. به هر حال نظری است برای خودش دیگر. خلاصه این‌که مخالف‌ و موافق، همه نظرشان را دادند و رفتند. نوبت به گلستان که رسید، طبق معمول شروع کرد به گیر دادن و مخالفت کردن (با اساس طرح پرسش) و آخرش هم جواب سوال را نداد. یادداشتش را این‌طور شروع کرده است که:
هرکس حق دارد هرپرسشی را که دارد به هر جور که بخواهد از هرکس که بخواهد بپرسد. نه نحوه جور کردن پرسش، و نه مقدار مدتی که معین کند برای پاسخ، الزامی نمی سازد برای پاسخگو.
خب؟ منظور؟ این‌که نه حرف تازه‌ای است، نه جواب سوال است. صرفا خواسته است با مخالفت و حرف متفاوتی کلامش را آغاز کند. حالا در ادامه چه می‌گوید:
پاسخ به این دو پرسش شما در قید و قالب زمانی که برای جمع آنها معین کرده‌اید، به وجهی که شایسته موضوع آن باشد و بعدهای مطلب را درست روشن کند، نه درست است و نه در خور؛ که، در نتیجه، نه میسر و نه الزام آور برای من.
باز هم ایراد گیری و منم منم کردن. ضمنا دوستان دقت دارید که تا کنون از ۲۰۰ کلمه‌ای که ایشان باید جواب سوال را می‌داد، ۱۰۰ کلمه‌اش را پر کرده است، بی آن‌که چیزی دست خواننده را بگیرد و حرف حسابی بزند. حالا باز هم در ادامه:
برای دادن پاسخ هم نیازی ندارم به "اسناد و تالیفات مختلف" که ذکر کرده اید. من آن روز ۲۸ مرداد همه را به چشم خود دیده ام و از همه آن رویدادها خودم برای دستگاه‌های تلویزیون و خبر پخش کنی آن روزگار فیلم خبری برداشتهام که در آرشیوهایشان، خاصه و عمدتا در اصل نزد NBC نیویورک، میشودشان یافت.
من آن روز را به چشم خود دیده ام و "دنیا را جز به چشم خود" نمی بینم.
این هم که تمامش فخر فروشی بود و بیان این‌که من به هیچ منبعی احتیاج ندارم و خودم منبع هستم و این‌ها. بگذریم که بزرگ‌ترین مورخین دنیا هم در خصوص هیچ واقعه‌ی تاریخی با صراحت چنین ادعایی نمی‌کنند و خود را بی‌نیاز از منابع موثق نمی‌دانند. خلاصه این‌که ۲۰۰ کلمه‌ی گلستان تا همین جا تمام شد و باقی توضیحاتی هم که داد، هیچ حرف جدیدی درش نبود. می‌توانید این‌جا بخوانید صحبت‌هایش را.

می‌گویم دیگر. ادا و اطوارهای این‌چنینی و همیشه ساز مخالف زدن و قبول نداشتن دیگران و تکه انداختن و همه را به هیچ گرفتن هم حدی دارد، حتی از آدمی به بزرگی گلستان. یکی برود به ایشان بگوید، آدم حتی به بزرگی ایشان هم کم در این خاک نیامده و نرفته است. برود بهش بگوید که خیلی از همین بزرگان، در فروتنی و حسن خلق و تواضع هم اسطوره‌ای بودند برای خود. این‌ها را که گفتم، نمی‌دانم چرا یکهو نام ایرج افشار آمد جلوی چشمانم. یا خیلی‌های دیگر که هر روز خدا هم اگر بهشان افتخار کنیم، باز کم است. احسان یارشاطر را بگو. پرویز ناتل خانلری را بگو. کامران فانی را بگو. زرین‌کوب را بگو. هزار هزار بگو. کم نداریم از این جواهرها.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

این پهلوان‌های بینوای ما

یعنی دل آدم هم می‌سوزد. هم به حال او و هم به حال خودمان. ایسنا آمده است مصاحبه‌ای با عباس جدیدی که  رای چهارم تهران را در انتخابات اخیر شورای شهر کسب کرد، انجام داده و چهار تا سوال ازش پرسیده که هیچ بودنش در مدیریت شهری و بی‌اطلاعی‌اش را عیان کرده است. در همین چند خط مصاحبه هم مشخص است که بنده‌ی خدا خودش هم گرفتار شده است و مانند اره‌ای که آن‌جای آدم گیر کرده باشد، نه راه پس دارد و نه راه پیش. حتی چند جایی هم به خبرنگار می‌گوید که می‌ترسم در این مصاحبه تو مرا ضربه فنی کنی و این‌ها. یکی هم نیست بهش بگوید خب پدر من، وقتی اطلاعی از چیزی نداری و حرفی هم برای گفتن نداری دم لای تله مصاحبه و این‌ها نده که دستت رو شود. رایت را آوردی، مبارکت باشد. حالا دیگر ساکت بنشین سر جایت و بگذار بزرگ‌ترها کارشان را بکنند.
طفلک نمی‌داند چه باید بگوید. هی از مرام و معرفت و ساختن قبله‌ای برای عاشقان و دعای خیر مردم سخن می‌گوید، اما حتی حدود بودجه‌ی شهرداری تهران را هم نمی‌داند و اسم فاینانس و ال‌سی و این‌ها هم که می‌آید، دستپاچه خبرنگار را تهدید می‌کند که مصاحبه را ادامه نخواهد داد!
به خدا آدم دلش می‌سوزد. پهلوان نامی ایران است. کلی مدال و افتخارات برایمان آورده است. آدم سالم و درستی است. اما جایش این‌جا نیست. جایش روی صندلی‌های شورای شهر تهران که باید تصمیمات کلان مدیریت شهری را بگیرد، نیست. جایش گوشه‌ی تشک کشتی است، که جوان‌ترها بیایند و پیشش زانو بزنند و درس کشتی بگیرند. یا نهایتا باید ورزشگاهی، مدرسه‌ی کشتی‌ای، چیزی در اختیارش باشد که آن‌جا شاگرد پرورش دهد. وگرنه با این کوره سواد و اطلاعات ناقصش چه فایده‌ای دارد حضورش در پارلمان مهم‌ترین شهر کشور. ببینید دیگر؛ یک نیمچه خبرنگار هم به سادگی می‌تواند بپیچاندش و سرکارش بگذارد.
یک جایی هم در حرف‌هایش می‌گوید که من معتقد به خرد جمعی‌ام و باید با باقی اعضای شورا مشورت کنم و مثلا می‌خواهد این‌طوری جواب دادن را از سر خودش باز می‌کند. خبرنگار البته کوتاه نمی‌آید و می‌پرسد خب، نظر خودتان در این باره چیست که جدیدی به تته پته می‌افتد و معلوم می‌شود اساسا نظری ندارد. البته همین قدرش هم خوب است. چون این خرد جمعی و مشورت با اعضا که می‌گوید، یعنی خودش هم پیشاپیش گوشی دستش آمده است که چیزی بارش نیست. صاف و ساده‌اش این می‌شود که اجازه دهید بروم آن داخل، ببینم چه خبر است و بقیه چه می‌گویند. طفلکی گرفتار شده است. باز من می‌گویم دلم می‌سوزد، شما بگویید نه.
این چه بلایی است در این مملکت که هر کسی بخواهد سری توی سرها دربیاورد، باید وارد سیاست شود و این چه بلای بزرگ‌تری است که امثال این‌ها رای می‌آورند. یعنی تشخیص این‌که یارویی که روی تشک دو خم می‌گرفته و نهایت تفکرش در مورد مدیریت شهری ساخت قبله‌ای برای عاشقان است، گزینه‌ی مناسبی برای انتخاب و رای دادن نیست، کار سختی است؟ چه می‌دانم.

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۲

آدلف؛ با ترجمه‌ی مینو مشیری


آدلف را بخوانیم. آدلف را همه‌مان باید بخوانیم. همه‌ی مایی که جرات و شهامت آن را نداریم که به رابطه‌ای که از آن لذت نمی‌بریم یا خود را سزاوارش نمی‌دانیم، پایان دهیم. مایی که ترحم را با علاقه و علاقه را با عشق اشتباه می‌گیریم و احمقانه گمان می‌بریم که دلسوزی و نگرانی می‌تواند مبنای قابل اتکایی برای شروع یا ادامه‌ی یک رابطه باشد. مایی که حاضر نیستیم برای تمام کردن رابطه‌ای پیش‌قدم شویم، اما امید داریم که طرف دیگر، یا شاید هم زمان، این کار را به جای ما انجام دهد. ما که با ادامه‌ی یک رابطه به خیالمان داریم فداکاری‌های طرف دیگر را جبران می‌کنیم. ما که برای پرهیز از ناراحت کردن آدم پیش‌رومان به رابطه‌ای ادامه می‌دهیم و نمی‌دانیم که روزی این رابطه تلخ‌تر از آن‌چه فکرش را کنیم، پایان خواهد گرفت. مایی که هر زمان حرف از جدایی می‌زنیم و او را می‌رنجانیم، برای آن‌که از دلش دربیاوریم، وعده‌های جدید و تازه می‌دهیم و از آن‌چه هست امیدوارترش می‌کنیم. مایی که فقط کار را از آنی که هست، خراب‌تر می‌کنیم.
این کتاب را باید خواند. چه ما خود آدلف باشیم: انسانی ضعیف که توان متوقف کردن یک رابطه‌ی انسانی معیوب را ندارد. چه النور باشیم: زنی که مدام با فداکاری‌هایش آدم زندگی‌اش را در بندتر می‌کند و زندگی خود و او، هر دو را به تباهی می‌کشد. باید بفهمیم که فداکاری‌های اینچنینی که یک سوی رابطه را مدیون –و اصلا بگوییم مسخر- سوی دیگر می‌کند، خود شیوه‌ای از نادیده گرفتن آزادی و بدیهی‌ترین حقوق همان کسی است که فداکاری را ارزانی او کرده‌ایم.
باید بخوانیم تا یادمان بیاید روابط انسانی تا چه اندازه می‌توانند مهلک شوند و ساده‌ترین امیال و هوس‌ها –که هیچ جدی‌شان نمی‌گیریم- تا کجا می‌توانند پیش بروند و چه راحت همه چیز را به فنا بکشند.
کتابی کم حجم، اما سهمگین و تاثیرگذار. همه‌ی ما باید بخوانیمش.

ما که در روابطمان با دست پس می‌زنیم. ما که همه چیز را با پا پیش می‌کشیم.

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

Bottom line

صبح زود باید بروم قزوین. اینجا نشسته ام و معادله ی هزار مجهولی ای را جلوی رویم گذاشته ام که نمی دانم از کجایش باید حلش کنم. اصل حرف یا bottom line ماجرا این است که باید ساعت 8 صبح در دادگستری قزوین باشم. خب، حتما می گویید این که پیچیدگی ندارد. ساعت 5:30 از خواب بیدار شو، ساعت 6 تا 6:15 از در خانه بزن بیرون، یک ساعت و اندی رانندگی کن، ساعت 8 هم در دادگستری قزوین حاضری بزن. اما همین جواب ساده انگارانه ی شما خواننده ی گرامی نشان می دهد که گویا نگارنده را به درستی نشناخته اید و تمام تلاش این سال های نگارنده برای معرفی وجوه درخشان شخصیتی خود به شما بی حاصل بوده است. در واقع شما آگاه تر از آن بوده اید که وقت خود را صرف چنین کار عبثی کنید و یا اصلا امید به دیدن چیز درخشانی داشته باشید.
من آدم رانندگی صبح زود نیستم. آن هم تنها. آن هم برای بیشتر از نیم ساعت. خوابم می گیرد و کاملا محتمل است که سر رانندگی خوابم ببرد و ریق رحمت را سر بکشم. خود این هم البته اتفاق مهمی نیست. یعنی در شرایط عادی، نگارنده هم قبول دارد که مرگ حق است و به هر حال این شتر دیر یا زود در خانه ی هر کسی خواهد خوابید. اما قبول کنید که الان شرایط عادی نیست. یعنی انصاف نیست مایی که 8 سال احمدی نژاد را تحمل کردیم، درست حالا که می خواهد شرش را بکند و برود پی کارش، بی هیچ حظی، در اتوبان تهران-قزوین با زندگی وداع کنیم. اینجانب، با تاسی به ابوریحان بیرونی، به مرگ خواهم گفت: آیا مملکت را بدون احمدی نژاد ببینم و بمیرم بهتر است یا نبینم و بمیرم.
خلاصه کلام این که رانندگی طولانی مدت، بدون همزبانی کسی، یا بدون تخمه آفتابگردان نتیجه ی دلخراشی به همراه خواهد داشت. حالا ممکن است بگویید خب نیم کیلو تخمه با خودت ببر که خوابت نگیرد. اما باز هم با کاهدان زده اید. انگار اصلا متوجه نیستید که حضور با لب و لوچه و دندانهای سیاه در پیشگاه دادگاه، دست کمی از حقارت مرگ در اتوبان ندارد. وانگهی به هر حال صبح زود خروسخوان، معده ی کدام آدم سالمی پذیرای نیم کیلو تخمه آفتابگردان است که شما از نگارنده چنین انتظاری دارید؟ اصلا بگویید بنده را چگونه جانوری دیده اید که چنین پیشنهادی می دهید؟
گزینه ی بعدی این است که با ماشین بروم تا ترمینال غرب، ماشین را در پارکینگ ترمینال بگذارم و از آن جا با خطی ای چیزی بروم قزوین. در طول راه هم تا قزوین تخت بخوابم، بی دلهره ی تصادفی چیزی. برای این که مشکلات این تصمیم را برایتان شرح دهم، ناگزیرم کمی با موقعیت جغرافیایی پارکینگ ترمینال غرب و همچنین انواع و اقسام خطی های تهران-قزوین آشناتان کنم. به طور کلی، برای رفتن به قزوین سه گزینه پیش روی مسافران قرار دارد: اتوبوس، سواری های شرکتی و خطی های همین جوری. اتوبوس در واقع میعادگاه دانشجویان اهل دلی است که در دانشگاه های قزوین و حومه به تحصیل مشغولند و سفر با اتوبوس را فرصتی مناسب برای آشنایی و دست افشانی بی سر خر می دانند. تمام صندلی های اتوبوس مالامال از این جوانان ترگل ورگل است که برای کسب علم تا قزوین و حتی چین هم حاضرند بروند، مشروط بر اینکه کسی جایشان را در اتوبوس عوض نکند و اساسا کاری به کارشان نداشته باشد. وارد اتوبوس که می شوید، ابتدا تصورتان این است که صندلی های خالی به تعداد کافی وجود دارد و هر کجا عشقتان بکشد می توانید بنشینید. اما خیلی زود دستتان می آید که هر کس صندلی خالی کناری خود را با زنبیلی چیزی نگه داشته است، به انتظار یاری که قرار است بیاید و البته می آید. بنابراین خیلی ساده است که سهم شمای غریبه و بی یار از این همه صندلی های خالی و دست افشانی های عاشقانه، ردیف اول اتوبوس باشد، جایی که معمولا پیرمرد بد عنقی همراه و مصاحبتان خواهد بود که هر از گاهی با عطسه های پر سر و صدایش چرتتان را پاره می کند و متعاقبش دستمال پارچه ای بزرگی را از جیبش بیرون می کشد که دهان و مفش را پاک کند. باور کنید هر درجه ای از تقوا را هم که پیشه کنید، پذیرش موقعیتی اینچنینی، که می خورند حریفان و من نظاره کنم، کار راحتی نیست.
اما مشکل واقعی اتوبوس چیز دیگری است: سرعتش پایین است، توقف های متعدد دارد، در پلیس راه می ایستد و ساعت می زند و خلاصه راه یک ساعت و ربعه را دو ساعته می رود. سواری های شرکتی هم کمابیش همین مشکل را دارند. بنابراین گزینه ی مورد علاقه ی نگارنده خطی های همین جوری هستند؛ همان ها که بیرون ترمینال ایستاده اند و داد می زنند قزوین قزوین و از برق نگاهشان پیداست که اصل قزوینی هستند.
حالا برگردیم به مقوله ی موقعیت جغرافیایی این ها. پارکینگ ترمینال دقیقا در نزدیک ترین نقطه به اتوبوس ها و سواری های شرکتی و از قضا در دورترین موقعیت نسبت به خطی های همین جوری قرار دارد. منظور از دورترین، همانا نیاز به یک پیاده روی مردافکن 20 دقیقه ای است که عملا مزیت زمانی خطی های همین جوری را با چالشی جدی مواجه می کند. به عبارت دیگر& این خطی ها که قرار بود نیم ساعت زودتر از اتوبوس ها و شرکتی ها مسافر را به مقصد برسانند، حالا عملا این مزیت را به دلیل زمان پیاده روی از دست داده اند. خاصه این که شرکتی ها به مراتب زودتر پر می شوند و با فراوانی بیشتری می روند و همین جوری ها ممکن است معطلی ای از این باب هم داشته باشند.
گزینه ی سوم این است که با تاکسی و این ها خودم را به آزادی برسانم و بدون آن که نگران پارک کردن ماشین باشم، سوار یکی از همین خطی های همین جوری شوم و در واقع آن 20 دقیقه پیاده روی را هم حذف کنم. شیوه انجام کار هم این است که از خانه تاکسی ای به مقصد سیدخندان و از آن جا هم تاکسی ای به مقصد آزادی شکار کنم. این راه البته معقول و خوب است و نگارنده هم معمولا همین شیوه را پی می گیرد. اما مشکل این جاست که وقتی قرار است صبح اول وقت قزوین باشم –مثل فردا- این ریسک وجود دارد که تاکسی به موقع پیدایش نشود و وقت بیشتری ازم بگیرد و از bottom line نهایی عقب بیفتم.
راه دیگر این است از خانه آژانس بگیرم به قزوین. این یکی که دیگر عالی است: بی مشکل. مثل آقاها می نشینم عقب ماشین و از همان جلوی در خانه می خوابم تا خود قزوین. مشکل فقط اینجاست که این شیوه هزینه های نگارنده را زیادی بالا می برد. یعنی باید 60 تومان کرایه رفت را بپردازم و البته مقداری هم بابت برگشت تقبل کنم. بنابراین یک رفت و برگشت ساده به قزوین و تردد در شهر و صرف صبحانه (عدسی) و ناهار (قیمه نثار) برای نگارنده صد تومانی –بلکه بیشتر-  آب خواهد خورد. شما خواننده ی عزیز واقعا چه فکری با خودتان کرده اید؟ که نگارنده سر گنج نشسته است؟

نشسته ام به حل معادله ی چند مجهولی رفتن به قزوین. هی گزینه ها را بالا و پایین می کنم و نتیجه نمی گیرم. به خودم می گویم بخوابم و صبح که بیدار شدم، همان موقع تصمیم بگیرم. بعد نهیب می زنم که باید برنامه ام را از الان بدانم تا ساعت بیدار شدنم را کوک کنم. چشمم به همشهری داستان جدید می افتد که امروز خریدم. بازش می کنم  و سرسری ورق می زنم. توجهم جلب داستان "دالان نور" رضا منصوری می شود. برایم اس ام اس می آید. همشهری داستان را ول می کنم و می روم سر موبایل. اس ام اس را می خوانم و جواب می دهم. باز بر می گردم سر حل معادله ام.
زندگی شروع شده است. ایران هستم. Bottom line این است.


یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۲

محسن رضایی: اولاد کم شانس

چرا به رضایی رای نمی‌دهیم؟ واقعا این هم سوالی است برای خودش. فکر نمی‌کنم کسی –از چپ و راست و بالا و پایین-  در این نکته تردید داشته باشد که محسن رضایی بابرنامه‌ترین کاندیدای ریاست جمهوری است که از قضا برنامه‌هایش هم مانند باقی کاندیداها هول‌هولکی و در ضرب‌الاجل انتخابات طراحی نشده است. یعنی محصول فکر دقیق و کارشناسی است و حتی مطالعه‌ی اجمالی و سرسری بخشی از برنامه‌هایش هم نشان می‌دهد که حرف حسابی برای گفتن دارد. خودش هم در گفت‌و‌گوها و مناظره‌هایش حرف پرت و پلا و خارج از هنجاری از دهانش خارج نشده و تلاش کرده است همان برنامه‌ها را شفاف‌تر و قابل فهم‌تر کند. آمارها و اطلاعاتی هم که به دست می‌دهد همه‌شان واقعی و درست است و حتی نقاط هدفی هم که مثلا برای پایان دوره‌ی ریاست جمهوری‌اش در نظر گرفته، کاملا منطقی و –با برنامه‌هایی که دارد- قابل دسترس می‌نماید. خودش هم نشان داده است آدم کم‌حاشیه و سنگین و رنگینی است و البته با تمام موقر بودنش، در مناظره‌ی انتخاباتی پا به پای عارف –البته با بیان متین‌تری- اعتراض خودش را به رویه‌ای که نادرست می‌دانست نشان داد.
این درست که بیشتر بدبختی‌های امروز ما –که نشسته‌ایم و بر سر این آدم و آن آدم با هم چانه می‌زنیم- به دلیل نبودن احزاب جان‌دار سیاسی در کشور است که به جای مردم فکر کنند و کاندیدایی را با برنامه‌هایش انتخاب کنند و البته تا آخر هم سر این انتخابشان بمانند و مسوولیت آن را بپذیرند. نه اینکه امروز بعد از ۸ سال تحمیل هزینه و افتضاح به کشور، هیچ حزب و گروهی مسوولیت این افتضاح را نپذیرد و همه‌ی آن‌هایی که تا همین ۴ سال پیش سنگ احمدی‌نژاد را به سینه‌شان می‌زدند، حالا به راحتی از زیر بار این حمایت شانه خالی کنند و بروند پی کارشان. این‌ها درست. یعنی من هم قبول دارم که تا احزاب سیاسی –به معنای واقعی خودشان-  در این کشور شکل نگیرند، انتخاب و مسوولیت‌پذیری سیاسی معنای خودش را باز نخواهد یافت. اما حالا که به هر حال در این وضعیت رقت‌بار گیر کرده‌ایم، تا زمانی که فضای سیاسی بازتر شود و احزاب جان بگیرند، چاره‌ای جز این نداریم که خودمان خط‌کش دست بگیریم و کاندیداها را با بر اساس حرف‌ها و سوابقی که ازشان شنیده‌ایم و می‌شنویم و البته برنامه‌هایی که ارایه داده‌اند، بسنجیم و به نتیجه‌ای برسیم. خب سوال همین‌جاست که اگر مبنای قضاوت‌مان قرار است حرف‌ها و برنامه‌های کاندیداها باشد، چه کسی می‌تواند با رضایی برابری کند یا حتی به او نزدیک شود؟ هیچ کس. این البته عجیب نیست. به نظرم هر کس دیگری هم اگر ۸ سال آزگار نشسته بود و به ریاست‌جمهوری فکر کرده و برایش نقشه کشیده بود، طبیعتا می‌بایست چنین خروجی‌ای داشته باشد. اما چه فرقی برای ما می‌کند که این برنامه‌ها حاصل چیست؟ در مملکتی که سگ صاحبش را نمی‌شناسد و هیچ کس سر جای درست خودش نیست و هیچ کس برای کاری که می‌کند برنامه و هدفی نریخته است،  یک آدمی پیدا شده که پکیج کامل و همه‌جانبه‌ای برای کشور در دستش دارد و به ما نشان می‌دهد که قرار است از این‌جا به آن‌جا برسیم و از قضا حرف‌هایش منطقی است و با واقعیت‌ها هم جور در می‌آید. بالاخره یک نفر باید باشد که از ما –و از خود من در وهله‌ی اول- بپرسد که مرگم چیست که به او رای نمی‌دهم؟
یکی از دوستانم می‌گفت چون نظامی است و نباید نظامی‌ها مملکت را دست بگیرند. گفتم اولا که نظامی‌ها مملکت را دست گرفته‌اند. ثانیا، چطور است که وقتی مثلا به قالیباف نگاه می‌کنیم، آن‌قدر سخت‌گیر نیستیم و انگار نظامی بودنش آن‌قدرها توی ذوق نمی‌زند، اما نوبت به این رضایی مادر مرده که می‌رسد، می‌خواهیم مو را از ماست بکشیم. بعد هم این که این بنده‌ی خدا دست‌کم ۱۵ سال است که لباس نظامی را درآورده و در قامت اقتصاددان درآمده است، در مقایسه با قالیباف می‌گویم که تا همین ۴-۵ سال پیش فرمانده‌ی نیروی انتظامی بود. بعد هم این‌که وقتی قالیباف خودش می‌گوید در خیابان ملت را با چوب می‌زده، دیگر امثال رضایی را باید طلا گرفت که نظامی بودنشان را در جبهه‌ها خرج کردند و جان من و شما را خریدند و کارشان به این‌جا نکشید که بخواهند به امنیت و جان مردم در خیابان‌ها دست‌درازی کنند.
یکی دیگر از دوستانم می‌گفت او گوش به فرمان نظام و حاکمیت است و اگر اختلافی پیش بیاید، مرد آن نیست که بخواهد جانب مردم را بگیرد و پیش نظام قد علم کند. شاهد حرفش هم این بود که مثلا سر انتخابات ۸۸، با تمام هارت و پورتی که کرد که نمی‌دانم رای مردم مثل ناموس من است و این‌ها، یکهو زد زیر همه چیز و گفت از حقم می‌گذرم. خود من هم یادم است این را. اما خب، این ویژگی او را هم می‌توان این‌طور دید که خط قرمزهایش پیشاپیش مشخص است و به این ترتیب، ما می‌دانیم با چه آدمی، و با چه معیارها و مختصاتی طرف هستیم. یعنی قرار نیست بعد از انتخابات یک چهره‌ی جدیدی از خودش نشان دهد و تازه بفهمیم آقا آیا در خیابان ملت را چوب هم زده است یا نه. من می‌گویم آدمی که زیر و رو و بالا و پایینش مشخص است و ابایی هم از این ندارد که خطوط قرمزش را به همه نشان دهد، به مراتب قابل اعتمادتر و مطمئن‌تر از کسی است یک روز کت سفید می‌پوشد و روشنفکر می‌شود و یک روز دیگر، در خیابان ترک موتور می‌نشیند و چوب دستش می‌گیرد. بعد هم این‌که اگر پذیرفتیم که این آدم الویت برنامه‌هایش اقتصادی است، چه بهتر که با نظام هماهنگ باشد و اصطکاک زیادی ایجاد نکند تا بتواند برنامه‌هایش را پیش ببرد.
باز یکی همین نکته را می‌گفت که او توسعه‌ی سیاسی برایش اولویت نیست. راست هم می‌گوید. اما اولا من این را هم به حساب نقطه‌ی قوتش می‌گذارم که تکلیفش با خودش و من و شما و همه روشن است. یعنی قرار نیست کار سیاسی کند و شعارش را هم نمی‌دهد. ثانیا، انگار یادمان رفته که ما جان‌سخت‌هایی هستیم که ۸ سال از عمرمان را به پای دولتی سوزاندیم که نه الویت سیاسی داشت و نه الویت اقتصادی و نه هیچ الویت معقول دیگری. حالا که یکی پیدا شده است و دست کم برای یکی از الویت‌ها –و از قضا مهم‌ترین‌شان- برنامه‌ی عملی و درست و حسابی دارد، یاد الویت‌های معوق‌مان افتاده‌ایم. ثالثا، حتی در همین میزان محدودی که به مسایل سیاسی پرداخته است، از خیلی‌های دیگر معقول‌تر ظاهر شده و دست‌کم حرف‌ها و رفتاری که از خودش نشان می‌دهد، از امثال جلیلی و حداد و ولایتی و این‌ها به روز تر است. من خودم شنیدم که در مصاحبه با این یارو عابدینی انتقاد کرده بود به کسانی که گفتمان انقلاب را فقط ایستادگی می‌دانند و گفته بود باید با دنیا وارد تعامل شد. مثال خوبی هم آورده بود که برای مسایل زیست محیطی با آمریکا وارد همکاری و تعامل خواهد شد که مثلا این مشکل غبار در استان‌های جنوبی را حل کند و حتی برآٔورد هزینه‌ی این کار را هم گفت. یعنی، نه تنها نگاه باز و به روزی از روابط بین‌الملل دارد، بلکه تا این حد هم دقیق و با جزییات مسایل را حلاجی کرده است. یا مثلا گفته بود فعالیت‌های اقتصادی را از دولت و نیروهای مسلح می‌گیرد. خیلی حرف است این‌. من می‌گویم چه چیزی بهتر از این؟ یک آدمی پیدا شده که یک جایی در وسط ایستاده است و خدا خودش می‌داند که فعلا آدم‌هایی که وسط ایستاده باشند، بیشتر به کار ما می‌آیند تا آن‌هایی که این طرف و آن طرف هستند.
اصلا این‌ها هیچ. شما یک سری به این سایت ویکی رضایی بزنید و ببینید آن‌جا چقدر کار دقیق علمی تلنبار شده است. باور می‌کنید اگر بگویم برای تک‌تک شهرهای ایران، به صورت موردی مطالعه و برنامه‌ریزی شده است؟ یعنی حتی در حد این که بابل چند تا سینما دارد و چند تا باید داشته باشد هم وارد جزییات شده است، آن‌هم با برنامه‌ی زمانی ۴ ساله. حالا البته بابل که شهر بسیار مهمی است، ولی برای بقیه‌ی شهرها هم در همین حد و حدود برنامه دارد. به خدا ما گرفتار کفران نعمت می‌شویم اگر این‌ها را نبینیم.
همه‌ی این‌ها را گفتم، ولی مثل روز برایم روشن است که ما به رضایی رای نمی‌دهیم. خودم را می‌گویم. شما را می‌گویم. این بچه ستاره و اقبال ندارد اصلا. اولاد کم‌شانس است انگار.

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۲

مناظره‌ی کاندیداها: تجربه‌ای خوب

هنوز سیل انتقادها به برنامه‌ی مناظره‌ی نامزدهای ریاست جمهوری ادامه دارد و خود کاندیداها هم، بعضی‌شان –چه در جلسه‌ی مناظره و چه بعد از آن- به این شیوه اعتراض کردند و حتی شنیدم که ضرغامی هم کوتاه آمده و تلویحا بعضی اعتراض‌ها را پذیرفته است. من اما ایراد جدی‌ای در این برنامه‌ی چند ساعته ندیدم و حتی بگویم به نظرم خیلی هم خوب برگزار شد. حالا نه این‌که هیچ ایرادی در کار نباشد، اما منظورم این است که اگر بنا بر این بود که کاندیداها را در زمانی محدود از جوانب مختلف در مقایسه با هم قرار بدهند و نه فقط اطلاعات و سواد عمومی آن‌ها، که حتی روحیات آن‌ها را بسنجند، شیوه‌ی خوبی در پیش گرفته شد.
نکته‌ی اول این‌که حرف‌های از پیش آماده شده را همه خوب بلدند بزنند. یعنی این‌طور بگویم که این آقایان – به جز غرضی که به نظرم بیشتر برایش نوعی تفریح و تنوع است این برنامه‌ی کاندیداتوری- هر کدام خدا نفر مشاور در زمینه‌های مختلف دور و برشان هستند که می‌توانند سخنرانی‌های خوشگل براشان ‌آماده کنند و دستشان بدهند که از بر کنند و بیایند تحویل مردم بدهند. این همان نکته‌ای است که در گفت‌وگوهای تلویزیونی انفرادی کاندیداها هم می‌دیدیم که در بسیاری مواقع، بیش از آن‌که جواب مجری –عابدینی- را بدهند، فرصت را غنیمت می‌شمردند که درس‌های به خاطر سپرده‌شان را پس بدهند، ولو این‌که به سوال هیچ ارتباطی نداشته باشد. این هم البته خوب و لازم بود، چرا که نشان می‌داد دور و بر هر کاندیدا را چه افرادی با چه سطح و نگرش‌هایی پر کرده‌اند؛ اما کافی نبود. یعنی علاوه بر سنجش حلقه‌ی مشاوران هر کاندیدا، لازم بود خود این کاندیداها را هم در موقعیتی رقابتی به تله بیندازند و ببینند در عالم واقع و اگر به خودشان باشد، چند مرده حلاجند. این‌که می‌گویم، یعنی حتی اگر هم برنامه‌ی مزخرفی بود، تنها همچین کاری می‌توانست روحیه‌ی انتقادی واقعی این کاندیداها را نشان دهد که کدامشان به رویه‌ی نادرست اعتراض کردند –عارف و رضایی و کمی هم روحانی- و کدامشان با لذت و شنگولی در مسابقه شرکت کردند و کف زدند–غرضی و حداد-  و کدامشان مانند شاگرد زرنگ‌ها سعی می‌کردند هی دستشان را بالا ببرند و بگویند آقا ما بلدیم و تند تند درس‌هاشان را پس بدهند. منظورم قالیباف است که البته یک سر و گردن هم از بقیه بالاتر ظاهر شد.
باز خوبی دیگرش این بود که حتی در رفتار انتقادی و اعتراضی به برنامه هم باز تفاوت روحیه‌ها مشخص شد که رضایی متانت و جبروت خودش را حفظ کرد و در مقابل، دکتر عارف با مجری سر به یکی به دو کردن را باز کرد و وسط حرفش پرید و قهر کرد و بعدش هم دوباره آشتی کرد و برگشت به بازی. که خوب نبود در نظرم این برخورد عارف. اما به هر حال روحیه‌ی کاندیداها را تا حدی نشان داد و شاید بتوان با اندکی اغماض، آن را تعمیم داد به رویکرد کلی و جنمشان در مملکت‌داری و این‌که تا چه حد اهل مخالفت و اعتراض با رویه‌هایی خواهند بود که به نظرشان نادرست بیاید. وگرنه بقیه –حتی اگر هم موافق نبودند- صدا ازشان درنیامد.
بعد هم این‌ که در همان قسمت تستی که بیشترین انتقادها به آن وارد بود، اتفاقا خیلی لازم بود که کاندیداها را در موقعیت صفر و یکی قرار دهند تا آن‌چه را که ته ذهنشان است دربیاورند. یعنی این‌طور بگویم که همین نکته که پارامترهای زیادی را وارد سوال نکردند و از آقایان خواستند با اطلاعات محدود انتخابی از گزینه‌ها داشته باشند، بهترین شیوه بود برای این‌که راه را بر لفاظی و این شاخه و آن شاخه پریدن‌های بی‌حاصل ببندد و اصل حرفشان را بیرون بکشد که البته بسیاری‌شان از زیر جواب در رفتند و پاسخی ندادند. راستش من اگر جای حیدری بودم، در این قسمت بیشتر گیر می‌دادم که وادارشان به جوابگویی کنم. چرا که انتخاب و تصمیم‌گیری درست در شرایط اضطراری و با داده‌های محدود هم خودش هنری است که باید امتیازی داشته باشد. وگرنه وقتی تمام اطلاعات و داده‌ها تکمیل باشد، دیگر به قول کروبی –که خدا حفظش کند- ننه‌جان آدم هم می‌تواند جواب درستی بدهد. سوال‌ها اتفاقا بسیاری‌شان سوال‌های خوبی بودند و اگر به شیوه‌ای مجبورشان می‌کرد جواب دهند، ته ذهن خیلی‌هاشان جارو می‌شد و به نمایش گذاشته می‌شد. بالاخره وقتی بحث الویت‌بندی می‌شود، یک کاندیدا باید بداند که مثلا وزن بیشتری به صنایع کوچک و زودبازده می‌دهد یا صنایع سنگین. بله، البته هردوشان مهم است، اما بحث وزن بیشتر و الویت‌دهی است، ولو این‌که در حد ۴۹ به ۵۱ باشد و بارها هم مجری همین نکته را توضیح داد ، وگرنه طبیعی است که هر دوشان را باید با هم پیش برود و نمی‌توان هیچ کدامشان را به طور کامل رها کرد. اما این‌که کاندیدای ریاست جمهوری نداند یا نخواهد بگوید که ته ذهنش به کدام این‌ها الویت بیشتری می‌دهد، به نظرم خودش مصیبتی است. یا مثلا در مورد کاهش و افزایش مالیات بر شرکت‌ها.
در مورد تصاویر البته، به نظرم بهتر بود که در موردشان توضیحی داده می‌شد که مثلا اشتباهی نظیر معدن و دره که عارف مرتکب شد، پیش نیاید. یعنی حتی اگر تصویر هم نشان نمی‌دادند و مثلا فقط به جایش کلمه‌ای –مثلا معادن- می‌نوشتند هم کفایت می‌کرد. یا این‌که مجری خودش توضیح می‌داد که این تصویر فلان چیز است که بیننده را به اشتباه نیندازد. به خصوص در مورد همین تصویر معدن که شاید اگر رضایی اشاره‌ی درست را نمی‌کرد، بقیه هم همان اشتباه عارف را قرقره می‌کردند. البته در همین باره، ما هم باید یاد بگیریم که وقتی گفت‌وگو‌ها تا این حد بداهه و بدون پیش‌زمینه انجام می‌شود، باید انتظاراتمان را منطقی و معقول کنیم و بپذیریم که قرار نیست همه به هر سوالی که ازشان می‌شود، جواب درست و سنجیده بدهند. یعنی دیگر موضوع مقایسه‌ی آدم‌ها می‌شود و این‌که کدامشان به خودی خود –و بدون پشتیبانی خیل مشاورانشان- هم آدم‌های ورزیده‌تر و به‌روزتری هستند. با این حساب، این‌که مثلا عارف نتوانست در نگاه اول معدن را از دره تشخیص دهد، لزوما به معنای بی‌سوادی یا گیجی او نیست. کما این‌که در خیلی سوالات دیگر جواب‌هایش از دیگران سنجیده‌تر بود. یا قالیباف که به همه سوالات با ژست آمادگی کامل جواب داد، معنایش این نیست که قاطی افاضات، چرت و پرت هم از دهانش در نیامده باشد، که البته آمد. بالاخره بداهه بوده است دیگر. طبیعی است این چیزها.
نکته‌ی آخر هم این‌که، این برنامه یک خوبی دیگری هم داشت و آن این که نشان داد آدم‌هایی که در گذشته و همین حالش مصادر بالای مدیریتی و سیاسی کشور را بر عهده داشته‌اند و دارند، بعضی‌شان تا چه اندازه فسیل و خالی از هر حرف و فکر و ایده‌ای هستند و این‌جاست که آدم خیلی راحت دستش می‌آید که چرا اوضاع و احوال مملکتمان این‌طور در گل مانده است. مثال و شاهد زنده‌اش حداد عادل که آدم باورش نمی‌شود این چنین آدم پرتی سال‌ها رییس قوه‌ی مقننه (یعنی سومین مقام کشور) بوده است. یا مثلا غرضی که سال‌ها در وزارت‌خانه‌های مختلف وزیر بوده است و بالاخره حتی اگر همان تجربیات دوران وزارتش را هم می‌خواست به کار بگیرد، باید سنگین‌تر و آماده‌تر ظاهر می‌شد.
من به برنامه‌ی مناظره‌ی صدا و سیما رای مثبت می‌دهم. خاصه این‌که هیچ شاهد قابل توجهی از جانبداری و بی‌عدالتی درش به چشمم نیامد.