- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: اوت 2011

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

آن داخل

- بره برنگرده٬ صلوات!

برايم مي‌گفت اين زيباترين نوا و دعايي‌ست كه هر از گاهي در بند به گوش مي‌رسد. دعا و مناجات كه البته زياد -اجباري و غير اجباري- به خوردشان مي‌دهند. اما اين بهترينشان است. زيباترين دعاست. آن لحظه‌اي كه نام زنداني‌اي را مي‌خوانند كه بار و وسايلش را جمع كند و برود آن بالا٬ نگهباني. بعد همه‌ي هم‌اتاقي‌ها به تكاپو مي‌افتند كه كمكش بدهند. يكي اسبابش را از گوشه و كنار جمع مي‌كند و مي‌دهد دستش. يكي پتويش را لوله مي‌كند. همه خوشحالند و بدخواهي و حسادتي در كار نيست. انگار هر يك نفري كه آزاد شود٬ يكي به آزادي خودشان نزديك‌تر شده‌اند.

شماره‌هاي تماس رد و بدل مي‌شود. وعده‌هاي ديدار همه به بيرون زندان است. آماده‌ي رفتن كه شد٬ يكي صدايش را سر مي‌دهد:

- بره برنگرده٬ صلوات!

بعد در اتاق‌هاي ديگر هم مي‌فهمند كسي دارد مي‌رود. از اتاق‌هايشان بيرون مي‌آيند و سرك مي‌كشند. آن‌ها هم خوشحال مي‌شوند. جلو مي‌آيند براي مشايعت و خداحافظي. دست مي‌دهند و بغل مي‌كنند. صلوات‌ها بلند است و محكم.

كسي دارد مي‌رود. مي‌رود كه برنگردد. مي‌رود كه برنگردد٬ صلوات.


پ.ن. راوي زنداني مالي بوده است. وگرنه هميشه و همه جا اين‌طور نيست كه احضار زنداني همراه با وسايلش به نگهباني٬ خبر خوشي باشد.

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۰

اصلاح‌طلب خوب٬ اصلاح‌طلب مرده است

اين يادداشت را در روزنامه‌ي روزگار اين‌جا بخوانيد.


گفت‌وگوي اخير آقاي علي مطهري با خبرگزاري فارس نكات جالب توجهي را در درون خود جاي داده است كه اگرچه تمامي آن‌ها به زعم نگارنده منطبق با واقعيت و انصاف نيست٬ اما به مصداق لنگه كفشي در بيابان٬ بايد در روزگاري كه حق و حقيقت‌گويي به كيميايي ناياب بدل شده است و اصولا حرف حقي به گوش نمي‌رسد٬ قدردان كسي بود كه دست‌كم بخشي از حقيقت را بر زبان مي‌آورد.

صرف‌نظر از ديدگاه‌هاي شخصي ايشان درباره‌ي افراد و جريان‌ها سياسي -كه از سليقه‌اي به سليقه‌اي مي‌تواند متفاوت باشد- دست‌كم يك ايراد اساسي به سخنان ايشان وارد است كه اين ايراد در جاي‌جاي صحبت تكرار شده است. آقاي مطهري در چندين بخش از صحبت‌هاي خود از اصلاح‌طلبان –به زعم ايشان- تندرو سخن گفته و به طور مشخص از آقايان بهزاد نبوي و تاج‌زاده به عنوان نمونه‌هايي از اين طيف نام برده است. در نظر ايشان بازي و رقابت سياسي ميان اصول‌گرايان و اصلاح‌طلبان زماني قابل قبول است كه اين آقايان پيش از شروع بازي توسط شوراي نگهبان رد صلاحيت شده و به ديگر كلام٬ حق حضور در اين رقابت را نداشته باشند. جان‌مايه‌ي صحبت‌هاي آقاي مطهري در اين جمله‌ي كليدي نهفته است كه:

تصور من در آن زمان این بود كه ممكن است افرادی تندرو مثل بهزاد نبوی و تاج‌زاده مجلس را به دست بگیرند. اما وقتی وارد مجلس شدم دیدم اصلاح‌طلبان موجود در مجلس هشتم كبریت بی‌خطر هستند.

به اين ترتيب٬ آقاي مطهري رقابت سياسي را نه به معناي واقعي آن و با حضور رقباي جدي و قدر٬ كه به شكلي نمايشي و براي خالي نبودن عريضه ترجيح مي‌دهند و به ديگر كلام٬ در نظر ايشان اصلاح‌طلب خوب اصلاح‌طلب كبريت بي‌خطري است كه نه در رقابت و انتخابات براي ايشان و دوستانشان ايجاد مشكل و دشواري كند و نه بعدتر در تصميم‌گيري‌هاي مجلس قدرت عرض اندامي داشته باشد. اصلاح‌طلبان بايد باشند تا آقاي مطهري و دوستانشان بتوانند در رقابتي آبرومند شركت كنند٬ اما نبايد اين بودن چنان باشد كه براي ايشان ايجاد اشكال و مشكلي كند.

تا اين‌جاي كار ايرادي ندارد. يعني مي‌توان پذيرفت كه نگاه آقاي مطهري به عرصه‌ي رقابت انتخاباتي اين‌گونه است و مانند بسياري ديگر ترجيح مي‌دهد با رقباي قدرتمند طرف مقابل روبه‌رو نشده و تنها با كبريت بي‌خطرهايي مواجه باشد كه هم ظاهر قضيه‌ي انتخابات را براي ايشان و يارانشان حفظ كنند و هم پيروزي در عرصه‌ي رقابت را براي ايشان دشوار نكنند. اما ايراد اين‌جاست كه ايشان به راحتي پذيرفته و اظهار هم مي‌كنند كه حذف آن رقباي قدرتمند وظيفه‌ي شوراي نگهبان است و اگر هم پيش از اين در انتخاباتي اين افراد مجال حضور پيدا كردند٬ از ضعف و كوتاهي اين شورا بوده است:

مجلس ششم در شرایطی به وجود آمد كه شورای‌ نگهبان در انفعال قرار داشت و علی‌رغم میل خود نتوانست بسیاری از كاندیداهای اصلاح‌طلب را رد صلاحیت كند. هرچند می‌خواست امثال تاج‌زاده و بهزاد نبوی را رد صلاحیت كند اما فضای جامعه به نفع دوم خرداد و خاتمی بود، بنابراین شورای‌نگهبان تساهل به خرج داد. اما امروز این گونه نیست و آنها بسیار دقیق عمل می‌كنند. بر همین اساس چنین افرادی امكان ورود به انتخابات را ندارند؛ از این رو كسانی كه تأیید صلاحیت می‌شوند، شبیه اصلاح‌طلبان فعلی مجلس هشتم خواهند بود.

به اين ترتيب٬ ايشان هيچ ابايي از طرح اين نكته ندارند كه نه تنها بازي سياسي را با حضور حريفي ضعيف و ناتوان مي‌پسندند٬ بلكه از سازوكارهاي نظارتي هم انتظار دارند به هر طريق ممكن جلوي حضور رقيب توانمند را بگيرند تا انتخاب ايشان و دوستانشان به اشكال و مشكلي برنخورد. اين شيوه‌ي حضور دقيقا به اين مي‌ماند كه در بازي فوتبال يكي از دو طرف اسامي چند نفر از قوي‌ترين بازيكنان طرف مقابل را به داور مسابقه بدهد و از او بخواهد پيش از شروع بازي اين چند نفر را از زمين بيرون كند تا طرف اول بتواند با آسودگي خاطر وارد زمين شده و بازي را به تصاحب خود درآورد.

آقاي مطهري اگر به درستي مواضع خود اعتقاد داشته و از موقعيت خود و دوستانشان در ميان راي‌دهندگان مطمئن هستند٬ اگر يقين دارند حتي با حضور اصلاح‌طلبان اصلي و قدرتمند –و نه فقط كبريت بي‌خطرهايشان- همچنان مردم ايشان و دوستانشان را مورد اعتماد و انتخاب قرار خواهند داد٬ به جاي تشويق نهادهاي نظارتي براي حذف اين رقبا از اين نهادها بخواهند راه را براي حضور همه باز كنند تا مشخص شود جايگاه و وزن هر طرف تا چه اندازه است.

به راستي اگر اصول بازي در نگاه آقاي مطهري –كه از معتدل‌ترين اصول‌گرايان است- تا اين حد غيرمنصفانه و دور از واقعيت‌ها و الزامات رقابت‌هاي سياسي جهان امروز است٬ از ديگر اعضاي اين طيف چه انتظاري مي‌توان داشت و اصلا سوال اين‌جاست كه چرا اصولگرايان كه –به زعم خودشان- از موقعيت سياسي و پايگاه اجتماعي خود مطمئن هستند٬ تا اين حد از قرار گرفتن در رقابتي واقعي و برابر هراس دارند؟ مگر نه اين‌كه علي‌القاعده آن را كه حساب پاك است٬ نبايد از محاسبه و امتحان باكي باشد؟

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

اين‌طور كه گازش را گرفته است

مادرم از آن سر خانه صدايم زد كه: چهار حرفي٬ چشم‌پزشك معروف سوييسي؛ اسمش يانگ بود؟

گفتم اولا آن بابا چشم‌پزشك نبود و روان‌شناس بود. ثانيا يانگ نبود و يونگ بود.

گفت همان است ديگر. يانگ٬ چشم‌پزشك معروف سوييسي.

گفتم بنويس يونگ. بعدا سر الفش مشكل پيدا مي‌كني و جدولت حل نمي‌شود.

پوزخند زد كه: اتفاقا فقط الفش درآمده است. بقيه‌اش را خودم حدس زدم.

گفتم خب شايد اصلا كس ديگري را مي‌گويد و تو اشتباه نوشته‌اي يانگ. آخر آن يونگ معروف كه اصلا چشم‌پزشك نبود.

ديگر محلم نگذاشت. فقط صدايش را شنيدم كه با خودش٬ اما خطاب به من٬ مي‌گفت: تو چه مي‌فهمي اين چيزها را.

بعدتر كه از سر جدول پاشد و رفت توي آشپزخانه٬ سرك كشيدم روي جدولش و ديدم همان يانگ را نوشته و جدول هم درست درآمده است. انگار طراح جدول هم منظورش يانگ بوده است. راست مي‌گفت مادرم كه من نمي‌فهمم اين چيزها را. مادرم زبان طراحان جدول را مي‌شناسد٬ آن‌ها هم مشتريانشان را. كنار آمده‌اند با هم و مشكلي ندارند.


پ.ن. هفته‌ي پيش هم يكبار ميثم ازم پرسيد مگر پايتخت استراليا ملبورن نيست؟ تا آمدم جواب دهم٬ مادرم از توي آشپزخانه سرفه‌اي كرد كه: نه‌خير. پايتختش كانبرا است.

اعجوبه‌اي شده است براي خودش. نگرانم همين‌طوري اگر پيش برود و اطلاعات عمومي‌اش افزايش پيدا كند٬ دوباره هوس كند مانند بچگي‌ها به درس‌هايم هم سرك بكشد و مشق‌هايم را وارسي كند.

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

شير و آهوي حاج‌آقا

دو سه روز پيش٬ در مطب دكتر نشسته بودم و ناگزير صداي تلويزيوني كه در سالن انتظار روشن بود به گوشم مي‌خورد. مطابق معمول برنامه‌هاي صدا و سيما٬ مجري جواني مشغول كسب فيض از يك حاج‌آقاي آخوندي بود. سوال‌ها تكراري٬ پاسخ‌ها تكراري٬ قيافه‌ها تكراري٬ مدل ريش مجري و جاي مهر پيشاني حاج‌آقا تكراري٬ رنگ كت و شلوار مجري تكراري٬ طراحي و دكور برنامه تكراري٬ مزاح كردن‌هاي لوس حاج‌آقا تكراري٬ لبخند تهوع‌آور مجري و تأييدكردن‌هاي پاچه‌خوارانه‌اش تكراري... خلاصه مصيبتي بود نشستن و گوش دادن به اين‌همه چرنديات تكراري.

آخرهاي برنامه حاج‌آقا با لبخند بزرگوارانه‌اي دست در لباده‌اش كرد و تكه كاغذي بيرون آورد كه مثلا از باب هديه به بينندگان برنامه مي‌خواهد يكي از سروده‌هاي اخير خود را كه "از قضا همراهش است" براي خوانندگان بخواند. مجري برنامه هم كه انگار ميزان حقوق و مواجبش را به‌كل منوط كرده بودند به درجه‌ي پاچه‌خواري‌اش از حاج‌آقاي برنامه٬ خودش را ذوق زده نشان داد كه به‌به! چه هديه‌اي بهتر از اين در اين ماه مبارك! حاج‌آقا شروع به خواندن كرد و عذاب مضاعف جان ما شد. مصيبت ديدن قيافه‌ي مجري و آخوند برنامه و شنيدن خزعبلات و پاچه‌خواري‌هايشان كم بود انگار٬ حالا بليه‌ي ديگري هم نازل شده بود و آن شنيدن سروده‌هاي بند‌تنباني حاج‌آقا بود. موضوع شعر هم صيد آهويي به دست شير بود و اين كه هي اين آهو مي‌رفت و مي‌آمد و شير هم او را مي‌گرفت يا نمي‌گرفت٬ نمي‌دانم. من كه بالاخره نفهميدم حرف حساب شعر چه بود. اما حاج آقا بعد هر مصرع توقفي مي‌كرد و با لبخند متفرعني كه "اين چه مي‏گويم به قدر فهم تست / مردم اندر حسرت فهم درست" توضيحي درباره‌ي مصرع و مضامين عميق عرفاني نهفته در آن مي‌داد و گاهي هم مصرع را دوباره تكرار مي‌كرد و سري تكان مي‌داد كه يعني آخرش هم مطمئن نيستم آيا بينندگان عمق مطلب را متوجه شده‌اند يا خير.

خلاصه تا نوبت من شود و منشي اسمم را بخواند كه بروم داخل٬ حاج آقا همان‌جا در تلويزيون جا خوش كرده بود و همچنان داشت با شير و آهو ور مي‌رفت و بالا و پايينشان مي‌كرد.


ايران كه مي‌گويند همين‌جاست. جايي كه كمتر دانش‌آموزي را مي‌توان در آن يافت كه در پايان 12 سال تحصيل٬ يك غزل از حافظ يا چند بيت از ديوان شمس يا تكه‌اي از شاهنامه را از بر باشد يا حتي بتواند يكي از اين‌ها را درست و بي‌غلط روخواني و معنا كند. اين‌جا ايران ماست. سرزمين فردوسي و ناصرخسرو و امير خسرو دهلوي. خاك شهريار و ملك‌الشعرا بهار. سرزمين شاملو و اخوان و ابتهاج و فروغ و كسرايي و آتشي و ديگران. ايران ماست. همان‌جايي كه حتي به سنگ قبر بزرگ‌ترين شعرا و چهره‌هاي ادبي معاصر خود هم رحم نمي‌كنند و تا آن‌ها را نشكنند آسوده نمي‌نشينند. جايي كه پس از 9 قرن به ناگاه منظومه‌ي خسرو و شيرين نظامي را غيرقابل چاپ تشخيص مي‌دهند و انتشار آن را منوط به حذف پاره‌اي از ابيات آن مي‌كنند.


نشسته بودم و به مجري و آخوند برنامه نگاه مي‌كردم. نشسته بودم و فكر مي‌كردم با خودم. فكرها و آرزوهاي محال؛ كه مثلا اگر همه چيز سرجايش مي‌بود٬ اگر آدم‌ها در جاي درست خود مي‌نشستند و خاك اين ديار ساماني مي‌گرفت و هر كسي به قدر جوهر و داشته‌ي خود بالا مي‌آمد يا پايين مي‌ماند٬ اگر اين‌طور مي‌شد٬ امروزي در كار نمي‌بود كه در سرزمين فردوسي و شاملو و در زمان حيات ابتهاج و بهبهاني اين حاج‌آقا فرصتي پيدا كند كه در تلويزيون بنشيند و با دل جمع و خيال راحت و بدون ضيغ وقت شعرهاي بندتنباني شير و آهوي خود را بخواند٬ بعد تفسير هم بكندش و اگر دلش خواست٬ هر مصرعش را تكرار كند.

از جيب ما خرج شود كه حاج‌آقا بنشيند آن‌جا و ارج و قرب ببيند و خزعبلات خود را به خورد خلق‌الله بدهد.

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۰

اين‌جا بدون من

سه‌شنبه‌ي دو هفته پيش با دريا رفتيم تماشاي "اين‌جا بدون من". تعريف ازش زياد شنيده بوديم و دلمان صابون خورده بود كه قرار است فيلم خوب ببينيم و چه و چه. فيلم كه شروع شد٬ ثانيه ثانيه‌اش توي ذوقمان زد. بازي‌هاي ضعيف و تصنعي٬ ديالوگ‌هاي غيرطبيعي و سطح پايين٬ روابط تعريف نشده٬ ريتم كند و ملال‌آور و خلاصه اين‌كه مجموعه چيزهايي كه مي‌تواند يك فيلم را به گند بكشد٬ يك‌جا جمع بود. دقيقه‌ي بيستم يا اين حدودها بود كه نگاهي به هم كرديم و پچ‌پچي كه وقتمان را بيشتر از اين هدر ندهيم و بزنيم بيرون. هر دو موافق بوديم. احساسمان اين بود كه نشسته‌ايم پاي يكي از اين سريال‌هاي آبكي و مزخرف تلويزيون و چه بهتر كه زودتر از شرش خلاص شويم. اولين باري بود كه فيلمي را نيمه‌تمام رها مي‌كرديم. حالا اگر نگويم اولين بار٬ ولي دست كم بار قبلي‌اي كه چنين كاري كرده بوديم٬ آن‌قدر دور بود كه اصلا به ياد هم نمي‌آورديمش.

از فرداش٬ هر جا كه حرفي مي‌شد تا مي‌آمدم نظرم را بگويم كه چه فيلم بيخودي بود٬ مي‌ديدم همه دارند ازش تعريف مي‌كنند و به‌به مي‌گويند. نقدهايي كه اين‌جا و آن‌جا ازش خواندم جملگي تمجيد و تعريف بود و حتي شنيدم يك بابايي يك‌جايي نوشته بود كارگردان "اين‌جا بدون من" اصغر فرهادي آينده‌ي سينماي ايران است و از اين خزعبلات. ولي هر چه بود٬ ته دلم را خالي كرد و به ترديدم انداخت. نكند ما عجله كرده بوديم و نگذاشته بوديم فيلم به بار بنشيند؟ نكند دقيقا از همان دقيقه‌ي 20 - 25 به بعد كه ما سالن را ترك كرده بوديم٬ فيلم يكهو گوهر خودش را هويدا كرده و اوج گرفته بود؟ با دريا حرف زدم؛حال و روز او هم بهتر از من نبود. چند نقد و بررسي فيلم را در اينترنت پيدا كرده و خوانده بود و جملگي خوب فيلم را گفته بودند. حتي وقتي پدرم بهم زنگ زد كه بپرسد فيلم چطور بود و بهش گفتم كه بيشتر از نيم ساعت در سالن دوام نياورديم٬ با تعجب گفت لابد عجله كرده‌ايم و نتوانسته‌ايم با فيلم ارتباط برقرار كنيم. گفت هر چه اين‌جا و آن‌جا از فيلم خوانده و شنيده است٬ آفرين بوده و چيزي جز اين نبوده است.

چاره‌اي نبود. بايد قبول مي‌كرديم قضاوت اوليه‌مان اشتباه بود. كه بايد صبوري مي‌كرديم و مجال مي‌داديم فيلم به بار بنشيند. پريروز –سه‌شنبه- مثل آدم‌هاي شكست‌خورده‌اي كه دست از پا درازتر به خانه برمي‌گردند٬ رفتيم تا يكبار ديگر فيلم را ببينيم. پيش از تماشايش عينك بدبيني‌مان را هم برداشتيم٬ نگاهمان را مثبت كرديم و رفتيم تو. گفتيم اين هم يك تجربه‌ي جديد است. اين كه فيلمي تا نيمه‌هايش آدم را جذب نكند و بعد يكهو آسش را رو كند و ورق را به نفع خودش برگرداند. گفتيم شايد اصلا تصنعي بودن آن دقايق اول و ضعف‌هايش تعمدي بوده و داشته بستر را براي باقي فيلم آماده مي‌كرده. هي توي سر خودمان زديم كه با اين همه ادعا٬ زود درباره‌ي فيلم قضاوت كرديم و نگذاشتيم خودش را نشان دهد. هي عينك خوش‌بيني زديم و رفتيم جلو. در سالن نشستيم و هي صبوري كرديم تا آن لحظه‌ي موعود برسد و ريتم كند و بازي‌هاي مسخره و ديالوگ‌هاي ضعيف فيلم خوب بشود؛ كه نشد. تا آخرين ثانيه‌ي فيلم٬ تا آخرين كلمه‌ي تيتراژ پاياني در سالن نشستيم و خوب نشد كه نشد.

به هزار و يك دليل فني و غيرفني٬ به نظرم "اين‌جا بدون من" فيلم ضعيف و بيخودي است كه اسم الكي در كرده است. درباره‌ي بازي‌ها كه مي‌گويم تك‌تك بازيگران فيلم را اگر به حال خود رها مي‌كردند٬ بازي بهتري از خودشان نشان مي‌دادند تا حالا كه مثلا كارگرداني روي سرشان بوده است. به نظرم اگر بهشان مي‌گفتند ديالوگ‌ها را هم خودشان بداهه بسازند و بگويند٬ طبيعي‌تر و قابل‌قبول‌تر در مي‌آمد تا اين ديالوگ‌هاي صداسيمايي مسخره. در قسمت‌هايي از فيلم تلاش شده بود شخصيت معتمد‌آريا شبيه به شخصيت گلاب آدينه در زير پوست شهر دربيايد كه البته اين تلاش آن‌قدر خام‌دستانه بود كه در برابر پختگي شخصيت آدينه به شوخي مسخره‌اي بيشتر نمي‌مانست. آخرهاي فيلم هم در نظرم تقليد مضحكي از هامون داشت كه مثلا در خيال و روياهاي شخص اول فيلم٬ چنين مي‌ديديم كه همه چيز درست شده و همه‌ي مشكلات تمام شده و همه خوب و خوش هستند كه به خدا٬ حال آدم به هم مي‌خورد از اين همه تصنعي و آبكي بودن اين تقليد.

شما را به خدا اگر كسي فيلم را رفته و ديده است٬ چيزي بگويد تا ببينيم آيا واقعا فيلم چيزي داشت كه ما نفهميدم يا اين‌كه مثل خيلي چيزهاي ديگر كه يكهو مي‌آيند و سروصدايي راه مي‌اندازند و خيلي زود هم فراموش مي‌شوند بايد نگاهش كرد. بهمان بگويد آيا واقعا بايد بار سومي هم برويم ببينيمش تا معناي واقعي فيلم را دريابيم يا اين‌كه همان بار اول هم از سرش زيادي بوده است؟ بگويد اين‌همه تعريف و تحسين توي اينترنت و روزنامه و فلان و بهمان٬ همه‌اش بازارگرمي بوده است كه تهيه‌كننده با اين و آن روي هم ريخته بود تا فروش فيلم را بالا ببرد٬ يا اين‌كه واقعا گوهري در فيلم نهان است كه ما درنيافته‌ايمش؟

تنها شانسي كه آورديم اين بود كه هر دو بار فيلم را سه‌شنبه رفتيم و ديدم كه نيم‌بها بود. يعني دو بار بليط خريدنمان شد به اندازه‌ي يك بار بليط خريدن در روزهاي عادي هفته. فرض مي‌كنيم يك روز عادي رفتيم سينما و فيلمش به‌دردنخور بود و رفت توي پاچه‌مان. خوشحال شديم كه ضرر آن‌چناني نكرديم. اين همه چيز كه هر روز و هر هفته دارد مي‌رود تو پاچه‌مان٬ اين همه يكي از آن‌ها. بگوييم كوچك‌ترين آن‌ها.

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

همين و ديگر هيچ

يكي از دوستان مصري‌ام روي استاتوس فيس‌بوكش نوشته است:


The prosecutor reading charges against Mubarak and sons (including more than violences during revolution but also violences since 2000, corruption charges, low price gas deals with Israel, etc) was a very overwhelming and historic moment for Egypt. Seriously I was in tears, and I am sure many Egyptians were too. We will never be grateful enough to all martyrs of this revolution. Allah Kareem!

(دادستان در حال خواندن اتهام‌هاي مبارك و فرزندانش بود. اتهام‌هايي كه نه تنها شامل خشونت‌هاي دوران انقلاب مي‌شد٬ كه خشونت‌هاي پس از سال 2000 ٬ فساد و ارتشا٬ قيمت پايين فروش گاز به اسراييل و مواردي از اين دست را هم در بر مي‌گرفت. اين لحظه‌اي بزرگ و تاريخي براي مصر بود. اشك امانم نمي‌داد و يقين دارم مصري‌هاي بسيار ديگري هم اينچنين بودند. ما هرگز نمي‌توانيم حق سپاس را در برابر شهداي اين انقلاب به جا بياوريم. خداوند كريم است.)


همين. خواستم بدانيد يكي از دوستان مصري‌ام روي استاتوس فيس‌بوكش چه نوشته است.